برای شنیدن پادکست این متن اینجا کلید کنید (پادکست شماره یک، پادکست شماره دو)
شماره یک
در عالم مرئی، ورود یک نفر به خانه به شکل معمول و مرسوم از در است. اما در عالم نامرئي، ممکن است کسی از دیوار، پنجره، سقف یا کف به خانهای وارد شود یا حضورش در خانه حس شود. همچون کسی که بعد از ورود به محیط یک بازی کامپیوتری تبدیل به یک موجود در مرز واقعیت و وهم میشود. بر خلاف گمان غالب، من بر این باورم که «ورود» هیچ وقت ناگهانی نیست، مثلا ورود پدر به خانه همیشه سابقهای دارد و نمیتوان آن را به یک لحظه کاهش داد.
به عبارت دیگر «ورود» در یک لحظه اتفاق نمیافتد بلکه پدیدهای است کشدار که زمان دقیق آن بر کسی معلوم نیست. شاید لحظهای که پدر از در خانه وارد میشود را بتوان نقطه اوج «ورود» دانست، اما از روی دیگر پدر صبح زود هم در خانه بوده است. زودتر از همه بیدار شده و پیش از همه خانه را ترک کرده، همچنین در خانه فراوان از پدر صحبت شده و حضور نامرئیش مدام در خانه حس میشده. قبل تمام این اتفاقها پدر موسس این خانه بوده و به همراه مادر خانه را شکل داده است. به این دلایل است که لحظه ورود پدر تنها به آن دمی نیست که در باز و بسته میشود، بلکه پدیدهای است کشدار در عالم مرئی و نامرئي. البته آنچه مشهود است آنی است که پدر وارد میشود و آنچه رویتپذیر نیست حضور دایمی پدر است.
در کل پدیدهها و پیشآمدها را ارتباط ارزشمند و معتبری با صفحه گرد درجه بندی شده به ۱۲ قسمت مساوی نیست. اگر دیروز با دوستی در کافه ساعت ۶ عصر ملاقات کردهام، «ساعت ۶ عصر» تنها به لحظه ابتدایی دیدار ما در قرار ملاقات اشاره دارد. در این میان پدیدهها و پیشآمدهایی ناپدید میشود; سابقه دوستی ما که این قرار را ممکن کرده، پیامهایی که بین ما در هفته گذشته رد و بدل شده، زمانی را که با هم در کافه گذراندهایم و آنچه پس از کافه بر ما گذشته است. اینکه ملاقات من و دوستم را به یک درجه روی صفحهای گرد ارتباط میدهیم، عبارت است از فرو کاستن یک پیش آمد به یک لحظه و افزودن به اعتبار و ارزش آن دم. به دیگر سخن، توجه به نقطه اوج مرئی یک پیشآمد از وجه کنشی و تاریخی آن میکاهد و به وجه اعتباری آن میافزاید. این ارزش اعتباری به وهلهای بخشیده میشود که بیش از بقیه لحظهها شامل ظهور کنش است و گویی کنش از آنجا شروع شده. به تقریر دیگر، لحظه ظهور کنش که بیش از همه مرئی است استعاره از ایدهای میشود که ما آن را «شروع یا اول » چیزی میخوانیم.
به همین قیاس اگر عدهای این سطور ابتدایی را شروع نوشته من بدانند تنها باور ایشان است، در حالی که به زعم من این سطور اواخر دورانی از زندگی من است. پس همانطور که «شروع» تنها یک باور است که شامل فرو کاستن یک سری پیشآمد به یک لحظه و افزایش اعتبار آن نسبت به دیگر لحظهها است، ایده «انتها» نیز استعارهای است که جایگزین یک وقت یا ایده میشود به نام «پایان یا آخر».
تصور پدیدهای بدون نقطه آغاز و انجام، خارج از رسم و عادت ذهنی است و در نتیجه ذهن را دچار تعلیق میکند. ذهن از دو بند محکم یعنی ابتدا و انتها جدا میشود و درست در هنگامی که پیش بینی سقوط خود را دارد، باقی میماند. اگر چند روزی این حالت تعلیق را تاب آورد شبیه کسی میشود که مشغول آموختن خوابیدن روی آب است. در ابتدا احساس میکند در حال فرو رفتن است، اما پس از چندی معلق ماندن را یاد میگیرد و تعادلش را حفظ میکند. خوابیدن روی آب همان حس بیهمتای یکی شدن با یک پیوستار بدون ابتدا و انتهاست.
قائده معمول ذهنی است که وقتی سخن از بی-آغازی و بی-انتهایی در میان آید، به یاد ازل و ابد میافتیم. در حالی که به هیچ روی مراد من این معنا نیست. این باور که پدیدهها و پیشآمدها نقطه شروع و انتهای قطعی ندارند با این گمان که پدیدهها و پیشآمدها ازلی و ابدی هستند هیچ ارتباطی ندارد. اگر کسی چنین میپندارد به راستی دچار فلج ذهنی است. به دیگر سخن آنقدر ذهنش دچار نیرنگ و عشوه آموختههایش است که نمیتواند چیز جدیدی بیاموزد. این چهارچوبهای کهنه ذهنی که حتما باید نقطه شروع و پایانی باشد یا همه چیز ازلی و ابدی است; ناشی از درجه بندی زندگی در قاب یک صفحه گرد ۱۲ قسمتی به نام «ساعت» است، یعنی ناتوانی از تاب آوردن تعلیق ذهنی بدون هیچ درجه و حدودی.
شماره دو
دچار یعنی دستخوش حالی شدن یا گرفتار پیشآمدی. دچار یعنی پدیدهای یا پیشآمدی گریبانت را بچسبد و آرامت نگذارد. بر خلاف سیاق معمولِ جمعی که میپندارند ما گاهی دچار چیزی میشویم، من بر این گمانم که ما دچار به دنیا آمدهایم. در نتیجه آرامش یعنی لحظهای که دچار چیزی نیستیم. لیک ما از دچار شدن به چیزی به چیز دیگر در حرکتایم و به محض اینکه لحظهای دچار چیزی نباشیم کسالت ظهور میکند، یعنی نوعی سستی و بیحسی از سنخ ضعف و آهستگی غروب جمعه.
برای من شکاف بین دچار شدن و کسالت هیچ وقت پر نمیشود و آرامش ظهور نمیکند، مگر لحظاتی که از سر بیکاری مینویسم. نوشتن یک پیشه ذهنی است که شکاف باطنی را پر میکند. این شکاف را به آئین متداول آدمیزادگان امروزی، تنها میتوان با عرق، دارو، تریاک، گل و انواع مخدر صنعتی پر کرد. این شکاف را همچنین میتوان با هیجان پرش با طناب، سقوط آزاد از هواپیما، سعود از کوه و دویدن در بیابانها پر کرد. این شکاف را میتوان با سرعت رانندگی کرد، یا به پزشک روانشناس سپرد تا دارو شل کننده تجویز کند و یا به روانکاو عرضه کرد تا بر هر کدام از احوالات ما نامی بگذارد و وضعیت بودن ما را تفسیر علمی کرده و چاره مناسب پیشکش کند. در نهایت وقتی به سر حد غیر قابل تحمل این شکاف برسیم به زندگی پایان میدهیم.
موسیقی این شکاف را میپالد و سیگار آن را مه آلود میکند. جماع این شکاف را میکاهد و رنگ جعلی امید به آن میپاشد. به این سان «جعل» یعنی ساختن و برپاکردن شبحای از خود، پس شبحای موهوم از خود جعل میکنیم که در تمام کارهای بالا از عرق تا مراجعه به پزشک همراه ماست. در این همراهی ممکن است بخندیم اما زیر پوست خود حس کنیم خندهای در کار نیست ازیراکه دایم با شبح خود در کش و قوس پذیرش و انکار هستیم.
آدمیزاده میآموزد که آموزههایش درست است و حتی اگر بارها آموزههایش را بیازماید و آنها را درست نیابد همچنان اسرار دارد که آموزههایش صحیح است. آزمایشهایش را انکار میکند اما آموزههایش را خیر. میل به اثبات آموزهها است که سنت را خلق میکند و میل به انکار تنها واکنشی در قبال اسرار بر درستی باورها است. سنت آدمیزاده را دچار میکند، یا دچار قبول سنت میشویم و یا دچار شکستن آن، و این خود یک سنت است.
جعل یعنی شکاف درون را بپوشانیم، تقلب یعنی آن را انکار کنیم، دروغ یعنی آن را چیز دیگری بنامیم. جعل یعنی هر تلاش مدون و منظم برای توضیح و توجیح شکاف درونی که بین یک خود و یک شبح از خود از صدهها پیش آدمیزاده شکل داده است. پرتگاهی که از یک سو آدمی را دچار پدیده یا پیشآمدی میکند و از سوی دیگر او را به سمت سقوط در کسالت میخواند. حکما سقوطی در کار نیست و تنها پیشبینی یک سقوط است و به راستی فرو رفتن به قعر یک گودی تاریک با هیولاهای مردم خوار در کار نیست. به تقریر دیگر هنگامی که آدمی دچار نیست تنها حسی از تعلیق دارد. به همان قیاس که وقتی مردم خود را دچار چیزی مییابند همزمان شبحی از خود را در ژرفای مه آلود تنگه راه یک گودی درک میکنند.
در این گودی، کودکیها، پدر و مادر، آموختهها، داستانها و لحظات خراب شده و کهنهای میزیند همچون یک ذهن برهنه از توضیح و توجیح. در این شکاف کودکی است رانده شده، کتک خورده، فراموش شده، کودکی که بر سرش داد کشیدهاند، بازی را باخته و بغض کرده است. ساعت و حلقه ازدواج گم شده در همین شکاف است. هر آنچه از دست رفته و خونهایی ریخته شده، گلوهای خفه شده، صداهای نشنیده، نوابغ گم نام، بردههای جنسی، زهر خند و چشم زخم در همین گودی است.
حقیقت جعلی است که دیگر جعلها را قبول ندارد. انکارِ شبحی معلق از خود درون این گودی است. حقیقت انکار تعلیق است. حقیقت از تعلیق بیزار است و آن را به فحش و ناسزا پس میزند و به دهها نسبت ناروا دور میکند تا جا برای خودش باز شود. حقیقت سلطه دوست و تمامیت خواه است; همچون حاکمی دیکتاتور مسلک.
همباشی من با دیکتاتور فراز و فرودی است پر از شکست و پیروزی. گاهی چنان خودش را روی من پهن میکند که از حس خفگی دچار حظ نابی میشوم. چنان خودش را در من فرو میکند که شبحم فراخ میشود و از نشئگی این ورود دچارش میشوم. چنان با او همزاد پنداری میکنم که حقیقت را از ژرفنای شبحم جعل میکنم و چنان باوری عمیق مییابم که خودِ دچارم را با حقیقت یکی مییابم. خودِ دچارم شکافش را با خودِ شبح گونم پر میکند و با نکاحی میمون به عقد دیکتاتور در میآیم و با آب حیوانش غسل تعمید به جا میآورم.
حقیقت جعلی است که مرا از هر جعل دیگری بینیاز میکند و دیگر به اندیشیدن خطر نمیکنم. بیمناک میشوم و به همباشی با صاحب اختیار خودم رضایت میدهم. حقیقت جعلی است شامل رویداد در آوردن آلت مردانه پیشوا از پای جامه. رویدادی همچون ظهور نور از لا به لای شاخههای درختان در جنگلی انبوه. حفرهای در سایهی تن پیشوا باز میشود و نور تابیدن میگیرد و من خودِ دچارم را بر خود شبح گونم مسلط میکنم. گیاه عشقه میشوم و به دور ایده سلطه و سرکوب میگردم. نابود میشوم و مصدر ظهور آلت پیشوا و در نظامی تشکیکی عالم را دچار مراتبی میبینم که مصدرش احدی بیهمتاست که واحد شد. از احد به واحد میرسم و در افلاک هفت گانه میچرخم و از لاهوت به ناسوت میرسم. در عالم اکبر سیر میکنم و به عالم اصغر میرسم تا پیشوا را در جوهر متحرک خودم بیابم.
شماره سه
«ورود» کشدار است و مکرر. همیشه کسی یا چیزی قبل از اینکه وارد شود بارها وارد شده یا ظهور کرده است. ورود هیچ وقت ناگهانی و غیر مترقبه نیست، بلکه همیشه خزنده و آهسته است. برخلاف عدهای که میپندارند ورود لحظهای ناب از ظهور کسی یا چیزی است، من بر این گمانم که کسی نمیتواند زمانِ دقیق ورودِ پدیده یا پیشآمدی را معین کند مگر به حدث و گمان. علمی میتوان بدعت گذاشت به نام «ردیابی» تا رد همه پدیدهها را پیگیری کند، تک تک پیش آمدهها را به هم ارتباط دهد و الگوهای خرد و کلان را استخراج کند. البته این علمِ ردیابی هم بعد از مدتی دچار مرض دیگر علوم میشود و از اصطلاحات و توضیحات تخصصی ورم کرده و دیگر توان حرکت نخواهد داشت.
ورود و خروج مهم هست، چون معمولا مبنای اکثر توجیهاتی است که یارانِ پیشوا به پدیدهها و پیشآمدها میبندد. یارانِ حقیقت همیشه راغبند لحظهای آرمانی از ورود او تصویر کنند و موعدی خفت بار از خروجِ جعل. یاران پیشوا همیشه آرزو دارند مبدا شروع همه چیز پیشوا و حقیقت بیهمتای او باشد. یکی از یاران پیشوا در مصاحبهای شغلی از من پرسید: «نقطه اوج کاری شما کجا بوده است؟» هر چه به دنبال نقطه اوجی گشتم چیزی نیافتم، جز همان لحظهای که یار پر و پا قرص فرمانروا از من چنان سوالی را پرسیده بود. حالا دوست دارم فریاد بزنم که از تبعیض علیه لحظهها بیزارم و از تبعیض بین هر ورود و خروجِ فرضی روگردانم. تبعیض بین لحظهها را شاگردانِ و یارانِ پیشوا نیاز دارند تا یکی از داستانهای ورود را بر انبوه دیگر ترجیح دهند، یا یکی از داستانهای خروج را بر بیشمار داستان دیگر مقدم بدارند.
تبعیض یعنی از بین تمام لحظههایی که پدر در خانه حضور مرئی یا نامرئی دارد، یکی را انتخاب کنیم. تبعیض جانشین کردن یک لحظه با ایدهای به نام شروع، پایان، ورود و یا خروج است، و همزمان به خاک و خون کشیدن هزاران لحظه پیش و پس از چنین جعلی.
از جهت اینکه ورود با شکوه جلوه کند و آرمانی باشد، و تمام لحظات پیش و پس از ارزش بیافتند، یاران حقیقت باید دست به کار شوند تا یک جعل را بر بالاترین نقطه ممکن قرار دهند. این مهم به عهده مریدان حقیقت است، افرادی که تمام عمر به دنبال دمی میگشتهاند که حقیقت ظهور کنند، چشمها باز شود، عظمت آشکار شود، یک واحد بشود منبع صدور هر آنچه هست، کلمات یکی شوند و همه یکی را فریاد بزنند، و آسمان تماشاچی باشد. در این لحظه است که یاران حقیقت دچار نعوظی کمنظیر میشوند. میل جماع از سروکولشان بالا میرود، و در یک لحظه با تمام وجود به صورت گروهی از تمام رنجهای جعلی راحت میشوند، چون دیگر جعلی به جز یکی باقی نمیماند.
همه با یک حقیقت که احد بود و واحد شد از خود خارج و سپس به خود داخل میشوند. حقیقت «ورود» میکند و بر بالاترین منبر ممکن مینشیند و به سرکوب تمام جعلها دستور میدهد: هر چه هست جعل است و جز من حقیقتی نیست، هر چه هست جز من قیر است و جز من نیست، نیست کسی جز من، نیست پدیدهای که من در آن ورود نکرده باشم، نیست پیشآمدی مگر من به تازگی از آن خروج کرده باشم. ساعتها بیوقفه مرا تشویق کنید. هیچ کس ننشیند و ساعتها مرا ستایش کنید که من همه یارانم را دوست میدارم و به آنها بخشش و کرم روا میدارم. فیض من همه گیر است اما بیگمان استعداد همه در دریافت فیض من یکسان نیست.
نقطه اوج کاری من زمانی بود که آموختم چطور میشود برای یک جعل، جعلِ مرکب ساخت. یعنی برای یک جعل یک یا چند جعل دیگر دوخت و از این رو دائم به یک جعل ارجح نزدیکتر شد. آن لحظه گویی به لذت اولین استمناء نزدیک شده بودم. خودم را در اوج یافته بودم و معنای اوج کاری یا شغلی را از درون کشف کردم. پرده کنار رفت و حقیقت را عیان دیدم که به من لبخند میزد، پیرمردی دلق پوش که اشعار مولانا میخواند و در کوچهها میگشت، همه را محکوم به نادانی میکرد، از همه بیزار شده بود، دنبال کسی چون خودش سلطه دوست و تمامیت خواه میگشت، همچون خودش را جستجو میکرد، کسی که مردمان دیگر را از دایره رندان و تیز بینان، دایره فهم و شعور و اصلا از دایره امکان بیرون بیابد. پیر مرد با حرفهای خودش جماع میکرد و از حال به مقام رسیده بود و به جعل اولیه نزدیکتر از همیشه. او تمام جعلها را به یک جعل فروخته بود.
من عاشق پیرمردی شده بودم که خرقه در رهن میخانه داشت و به راه مسجد میرفت. عاشق حقیقتی شده بودم که راستترین راه بود و اصلیترین. من عاشق تنهاترین راه درست شده بودم. نظم اول، قانون اولی، احدی بیهمتا، چیزی که هر چه صفت خوب است به دامنش میچسبد. حقیقتی که بر نقطه اوج تمام حقایق تکیه زده. قانون یعنی حرکت چشم این پیرمرد. طریق یعنی حرکت انگشت وی. مریدانش به او کرنش میکنند و یارانش گوش به فرمان هستند. تمام حقایق در حضور وی جعل اند.
اما ورود همیشه کش دار است و مکرر. روزی دیگر پیرمرد جدیدی در کوچههای شهر به راه خواهد افتاد. دوباره حقیقت جدیدی تمام حقایق دیگر را کنار خواهد زد و راه راستتری از تمام راههای قبلی راست خواهد شد. حقیقتی خواهد آمد که از همه بالاتر است و اولیتر از پیشینیان. حقیقتی که تمام پسینیان را پس میزند و حتی پیشبینی خواهد کرد که پس از او نیز کسی راست نخواهد کرد.
شماره پنج
مرز بین دنیای مرئی و نامرئی دیدنی نیست اما شنیدنی هست. این مرز را زبان پر میکند. در واقع این مرز را صدای انسان پر میکند. حقیقت دوستان علاقه زیادی به جابجا کردن این مرز دارند و چنان در این کار بیوقفه پشت کار نشان میدهند که پس از چندی آدمیان میپندارند لغات هیچ وقت معنایی نداشتهاند. یاران پیشوا هر روز یک کلمه جدید را میجوند و در دستگاه گوارش خود به شکل عجیبی هزم میکنند و در انجمنهای گوناگون پس میدهند.
مرزها جابجا میشود و تعریف و حد معنای کلمات از بین میرود و بلاخره چیز مرئی دیگر روئيت پذیر نیست و چیزهای نامرئی آهسته آهسته ظهور میکنند. البته حقیقت همیشه نامرئی است زیرا یاران پیشوا معتقدند هر آنچه دیده شود و بتوان با انگشت نشان داد، جعل است. هر کسی حقانیت، احدیت و بیهمتا بودن حقیقت و نامرئی بودن آن را انکار کند جاعلی است سزاوار حذف شدن از پهنه زمین. همچون حقیقت، پیشوا نیز نامرئی است. گویی خانواده ندارد، باد معده خارج نمیکند، جماع نمیکند، او زنده اما نامرئی است و تنها در لحظاتی ظهور میکند که قصد دارد از زبان و حقیقت مرزبانی کند.
حقیقت ازلی و ابدی است اما سوال این است که علمش قدیم است یا حادث. سوال اینجاست که حقیقت چطور بر ما حکم رانی میکند؟ علم وی از چه نوعی است؟ چطور است که او هست و ما هم هستیم اما همه اوست و ما اصلا نیستیم. حقیقت چطور از احدیت به پایین بیاید و واحد شود اما دچار کثرت نشود؟ وقتی دچار کثرت شد چطور کثیر نشود؟ دشوار است از احد شروع کنی و در کثیر زندگی کنی. اما حقیقت بر حق است و تمام این کارها را انجام میدهد.
پیشوا یک نفر است اما برای همه تصمیم میگیرد و در هر زمان که بخواهد میتواند مرئی شود و هر زمان که بخواهد نامرئی. یاران پیشوا نیز نسبت به استعدادی که دارند، مقداری از این فیض مرئی و نامرئی سود میبرند. آنها میتوانند مرئی و نامرئی شوند اما ممکن است گاهی خودِ شبح گونشان به خودِ دچار دیکتاتورشان تسلط پیدا کند. آنوقت است که پیشوا لحظهای فیضش را قطع میکند و یار وفادار در آنی نابود میشود.
لحظهای که پرده بالا میرود دوباره زبان معنا مییابد، کلمات مهم میشوند و میتوان بر طبق معنای اصیل کلمات کسی را متهم کرد. به محض آنکه دادگاه تمام شد و پرده دوباره افتاد، زبان نیز مجدد معنای خود را از دست میدهد و یاران پیشوا شروع میکنند به زبان درازی به کلمات و عبارات. تمام جعلها باید از بین بروند، حقیقت ما حقیقتی مهربان و خوش خوی است، حقیقت بخشنده و مهربان است، حقیقت جلوه زندگی و عمق باطن باطن باطن زندگی است، حقیقت اما برحق است.
نقطه تعیین کنندهای در زندگی من نبوده است مگر اینکه آهسته آهسته چیزی در من بیدار شد، شبیه یک مار خزنده و آهسته مرا در خود گرفت و کشاند به سویی که خودم نیز مایل بودم. برکه آبی بود پر از آب. ناگهان دچار آب شدم. بعد پیشیمان شدم که چرا دچار آب شدم. بعد از آب نوشیدم. معمولی مثل آب بطری پلاستیکی. هیچ چشمهای در کار نبود و تنها آبی بود که در یک گودی جمع شده بود. آنوقت بود که حقیقت را دریافتم و دوباره خودم را در همان برکه از آن شستم.
بعد از چندی خوابی دیدم که زندگیم را به دو نیم کرد، قبل از آن خواب و بعد از آن خواب و دلیلش این بود که تمام نوشتههای قبلیم را در پوشهای جای دادم و اسمش را گذاشتم «قبل» سپس هر آنچه از آن پس نوشتم را در پوشهای دیگر جای دادم و «بعد» نامیدمش. به خاطرم نیست چه خوابی دیدم اما تاثیر آن خواب بر من همچون تبری بود که بر تن یک شاخه خشکیده بزنی تا به دو نیم شود، بعد هر نیمه را جدا در آتش بیافکنی.
دریافتم حقیقت همچون تبر است و پدیدهها و پیشآمدها را به دو قسمت میکند. حقیقت همه چیز را به دو نیم میکند و غیر از خود همه چیز را جعل میکند، میداند و میخواند. صندلی حقیقت از هر پدیده و پیشآمدی بالاتر است و به این سان همه چیز زیر او قرار میگیرد. صندلی پیشوا نیز همیشگی است و تا ابد سرجایش خواهد بود. حتی پس از مرگش کسی بر روی آن نمینشیند و در موزه قرار میدهند. پیشوا را میتوان به نامهای زیادی خواند مثلا سرور یا مراد اما مهم نیست چون به هر حال او مرزبان زبان و حقیقت است و میتواند معنی کلمات را بدل کند.
حقیقت یک است اما یکها حقیقت نیستند. یکها همگی مجاز از یک اند. آنچه به واقع یک است حقیقت است. هر چه به جز حقیقت است مجاز است و تنها یک است که حقیقت است. آنچه در زیر است مجاز است، آنچه در بالا است حقیقت است. ما همه لفظ هستیم، لفظ و مجاز از یک حقیقت که بر ماست، با ماست، زیاده از ماست، ناظر ماست و اما خود ما نیست. تعارض از آن ماست که مجازیم، برای حقیقت امر متعارض محال است حتی اگر چنین جایگاهی ممتنع باشد.
شماره شش
شکافی است در من که همه چیز به درونش جا میشود و هیچ چیز او را پر نمیکند، جز حقیقتی انبوه. حقیقتی باد کرده و هزیان گوی. شکافی است در من که هر چه در او سیمان کنی نمیبندد، همه چیز را جذب میکند همچون یک سیاه چاله و از جرمی عظیمی که دارد همه چیز را به اندرون میکشد و تبدیل به ذره اولیه وجودیش میکند.
شکافی است در من بین دستها و پاهایم، بین خودم و سایهای که همیشه من را دنبال میکند، بین انگشتهایم که بر تن کلیدها میکوبند تا حروف را بفشارند و در صفحه مرموز رایانه چیزی ثبت شود. شکافی است در من که نمیخواهم از آن بگویم یعنی راستش را بخواهید گاهی تعارف میکنم، گاهی حفظ آبرویم اجازه نمیدهد، مدارا میکنم، خجالت میکشم، گاهی میترسم از دست بروم، گاهی میترسم ترس بر من غلبه کند و تغییرش دهم.
شکافی است در من که سکوت بر آن دامن میزند و از ترس پر میشود و سیاه میشوم. موسیقی گوش میکنم تا بر این شکاف تمرکز نکنم. مینویسم تا دهان این شکاف بسته شود. اما پس از همه اینها این شکاف را نیاز دارم. وقتی این شکاف را کشف کردم در همان لحظات نه اما کم کم و آهسته طوری که نه خودم متوجه شوم و نه شکاف، علاقهای بین ما شکل گرفت. روز به روز این علاقه بیشتر شد. روز به روز شکاف من را بیشتر در خود کشید.
آنقدر شکاف را عرق خوردم و سیگار کشیدم تا بلاخره موفق شدم با او جماع کنم. بعد چیزهای غریبی در زندگیم رخ داد. مثلا یک روز صبح گربهای را دیدم که از خیابان میگذشت. یا روز دیگر صبح زود وقتی از در خانه بیرون رفتم، آسانسور من را از طبقه سوم به طبقه همکف رساند. روزی دیگر قهوه نوشیدم.
این درز اما به شکلهای دیگر نیز پر میشود. این سوراخ مجهول را میتوان با داستانهایی عجیب و حماسی پر کرد. مثل لحظهای که رستم دچار اشتباه تراژیک شد و پسرش سهراب را کشت. مثل دمی که حقیقت ظهور میکند، میجنگد، همه را تار و مار میکند. مثل ساعتی که حقیقت آشکار میشود و لباس خفت بر انکار کنندگان خود میپوشاند.
این ترک وجودی را نمیتوان کشف کرد اما میتوان داستانهای حماسی برایش جعل کرد و آن را به دنیایی پر از خوشی یا پر از عذاب تحویل داد. منزلی برای همیشه، قرارگاهی که از اول بوده است، مقامی که در آینده نیز خواهد بود. مسکنی که مکان و زمان ندارد. این نومن ناشناخته را نمیتوان شناخت اما دست کم میتوان برای آن داستانهایی جعل کرد که عظیم و پر معنا باشند. این شکاف را میتوان با زبان به پردهای از حقیقت پوشاند. پردهای عریض که روی هر چیزی را میپوشاند. پردهای از جنس حقیقت یکتا و پوشاننده. حقیقتی که هم خوش و شیرین است هم عذاب دهنده و بیرحم. پیشوایی سرسپرده به یک داستان، باد کرده از غرور، زندانیِ سابق که حالا حقانیتش اثبات شده و بالاترین حق است. اصلا کسی است که حق با اوست و هر چه کند عین حق است و جز آن نیست.
رخنهای است در من پر از نوعی سکوت بلند. تعارضی که از مجاز بودنم سرچشمه میگیرد و از اینکه در همباشی غریبی رشد کردهام. من فرزند خلفی هستم که یاد گرفتهام با پیشوا و یارانش همباشی کنم تا زیر دست و پایشان له نشوم. من هنوز شوق به زیستن دارم و هنوز علاقه دارم زبان را به کار بندم. اما خوب زبانم کمی آلوده شده. من گم شده در بیابانی هستم که سراب میبیند، بعد از همان سراب آب مینوشد. سالها بعد از نوشیدن میفهمم همه چیز سراب بوده است، و طرفه آنکه در آن عطش تشنگیم برطرف شده بود. من زندگیم چنین است چون مجازم و چیز جز سایهِ حشمت پیشوا نیستم.
در کوره راههای چاکِ هستیم هیزم خشکیده زیاد است. هر روز در آن میسوزد، و حقیقتِ گداخته چکش میخورد و شکل جدیدی به خود میگیرد. هر روز در آن جزر و مد میشود و گاهی آب تا سرحد گلویم بالا میآید و بعد دوباره فروکش میکند. حقیقت چنان بیرحم است که همه چیز و همه کس را فدای خودش میکند. البته که حق با اوست ازیراکه او جلال است و جز خیر و مصلحت نمیخواهد.
شکافی است در خلوتِ من که حالا میتوانم برایش جعل ببافم. به ریسمانی خیالی دهانش را ببندم که دیگر نعره نکشد یا داستانی جعل کنم که از شکاف درونم درختهای زیبایی سر کشیدهاند و رودی از شراب ناب جاری است و موسیقی شیرینی در فضا میپیچد.
شماره هفت
سالها خودم را با پیشوا و یارانش مقایسه میکردم. گاهی خودم را بهتر مییافتم و گاهی کمتر. هر روز صبح روزنامه میخواندم و همانطور که از پدرم آموخته بودم همیشه اخبار را دنبال میکردم و رویدادها را با هم مقایسه میکردم. میپنداشتم دنبال کردن تازهها و یافتن حقیقت کار مهمی است. حقیقت و وسواسِ یافتن خط و ربط چیزها همه وجودم را گرفته بود، به تک تک تارهای ذهنم رسوخ کرده بود. حقیقت خودش را به شکل استدلال، مقایسه، انتقاد، مناظره و مباحثه بر من تحمیل کرده بود. هر جا نگاه میکردم حقیقت را میدیدم و به تمامی تبدیل به واکنش به حقیقت شده بودم.
سالها به دنبال حقیقت گشتم و او را در اجساد و اذهان گونه گونی یافتم. آنچنان با آن خو گرفته بودم که از سراب مینوشیدم و سیراب میشدم. از انتقاد کردن حس خوبی به من دست میداد. از ناسزا گفتن حس بزرگی میکردم. همیشه حقیقت را پیش چشم داشتم و به جعلهای متنوع نیش خند میزدم. جایگاه حقیقت خوش جایگاهی است. به آدمیزاده اعتماد به نفس میدهد و دلش را محکم میکند.
سالها حقایقی که یافته بودم را با دیگران به اشتراک میگذاشتم و میل داشتم آنها نیز روشن شوند. توانستم حقیقت را از جعل به خوبی بازشناسم و برای بقیه باز گو کنم. حقیقت مقام بالایی است و وقتی به سر رشتهای از آن دست یابی آهسته آهسته به تمام آن مسلط میشوی و اصلا با آن یکپارچه میشوی. حقیقت میل عجیبی است، چون او را دریابی ناگهان او تو را در مییابد و قلب میشوی. شاید از یاران پیشوا نباشی اما میل به سرکوب پیدا میکنی. میل به سلطه تو را مییابد و دوست داری به ضربه شستی تمام یاران پیشوا را از بین ببری. مشتاق میشوی که حقیقت خودت را بر همه بلند بخوانی و منکرانت را اصلاح کنی و به راه راست هدایت کنی.
حقیقت نسبتی دارد با زندان، کمپ بازپروری، اعدام، شلاق، اصلاح، تنبیه، سرکوب و سلطه. حقیقت نسبتی عجیب با همه دارد چه یاران پیشوا و چه دشمنان وی. حقیقت به حذف اعتقاد دارد زیرا خود را بالاتر میداند. حذف نتیجه کاملا منطقی حقیقت است و از این منطقیتر نمیتوان تصور کرد.
سالها پیش در این گمان بودم که حقیقت وجودی واحد و تنها است. چون به آن دست یابی افلاک زیر سایه دانش توست. همه علوم طبیعی و انسانی جز لاشهای از علم حقیقت نیستند و حقیقت فرای علوم است. حقیقت نوعی راوی دانای کل داستان است که همه پدیدهها و پیشآمدها را کنترل میکند.
هنوز همین برداشت از حقیقت تا خرخره پرم کرده. پس از سالها روزی چای خوبی نوشیدم و به این نتیجه رسیدم که حقیقت مرا پوشانده است. در دامش به دنیا آمدم و در تله او زیستم و در بندش خواهم مرد. البته در این میان اوقاتی پیش آمد که او را دیدم و تسلط او را بر خودم حس کردم. اوقاتی رخ داد که حضرتش را شکافتم و حضورم را جمع کردم و چند خطی خواندم یا نوشتم.
سالهاست در بند هوسرانی این پیشوای افیونی گیر کردهام. نه مرا از بندش رها میکند و نه بندش را محکم. نه مرا به خود میگذارد و نه به خود میکشد. گاهی ساکت است و گاهی پر حرف، گاهی رئوف است و گاهی خشمگین. اما شأن او از خشم آشکار بالاتر است. یارانش خشمش را بر من روا میدارند. او پدری است مهربان که هر چه بگوید خوبی من است، اما در صورتِ نیاز یارانش زهر چشمی به من نشان میدهند.
وقتی به سالها قبل بر میگردم دوباره به آن لحظه میرسم که به سالها قبل بازگشته بودم. زبان بازی در میآورد و زمانه عشوه زبان را میخرد و خود را پیش پای پیشوا ذبح میکند. او هر چند سال تعریفش را از من و امثال من عوض میکند و تعبیر جدید به ما میدهد و باز دوباره بازی از نو شروع میشود. گاهی با خودم تصور میکنم که من چطور پیشوایی میشوم؟
تمام وجودم را واکنش گرفته است. کنش را فراموش کردهام و تنها واکنشی شدهام به حقیقتی که دائم با من بازی قایم موشک میکند. پنهان میشود و من میگردم و در این راه خودم را مییابم، او دوباره ظهور میکند و به اشتباهاتم واقف میشوم و باز دوباره همه چیز از نو.
من هیچ چیز نیستم جز بازیچه حقیقتی ازلی و ادبی که دوست دارد چیزی شود که امکانش برای او فراهم نیست. دوست دارد آزاد باشد و خودش معنایی بیابد که جدیدتر از معانی جدید است. دوست دارد طعمی باشد در دهان خودش، صدایی باشد در گوش خودش، دوست دارد با خودش جماع کند و در عین حال دچار عارضه لمس شدن نیز بشود.
من هیچ نیستم جز اسباب ترقی حقیقت تا از طریق من به درجه انتزاع بالاتری برسد و خود را از زمین و هر چه زمینی است بالاتر بکشد. در این میان من همچون سنگی رها شده در دل یک بیابان هستم که هیچ اهمیتی ندارد جز پندار خود بزرگ بینی.
پیش فرضهای غلط من را به نظریات اشتباه رسانده است و چنان تاریخچه خطاهای من طولانی است که که نمیتوانم به پیش فرضهای اولیه باز گردم. خودم را همچون تلفن همراه قدیمی مییابم که دیگر سیستم عاملش به روز نمیشود و من ماندهام و انبوهی نرمافزارهای جدید که دیگر بر روی من سوار نمیشوند. تنها راه پیشرفت من این است که قبول کنم هیچ راه پیشرفتی ندارم. اما قبول کردن برای من سخت است اگر ممتنع نباشد. اصلا نمیتوانم قبول کنم که حقیقتی نیست جز آن چای خوبی که نوشیدم و به مطلوبی جدید دست یافتم.
شماره هشت
این پایی که بر روی خرخره من است و فشار میدهد پای یاران دیکتاتور نیست، این پای پدر و مادر و آموختههای خودم است. خودم از دست خودم رهایی ندارم و به خودم سخت میگیرم و شکنجه میدهم. راستش را بخواهید دوست دارم همه اینها را انکار کنم و به گردن پیشوا و یارانش بیندازم. دوست درام نقش قربانی را بازی کنم و از یک سری چیزها چشم بپوشم.
یکی از چیزهایی که مایلم از آن چشم پوشی کنم این است که من چشم دیدن خودم را ندارم. از همان روز اول معلمهایم به من نیاموختند که میتوانی خودت را نیز ببینی. معلم ادبیات همیشه از حافظ تعریف و تمجید کرد، همیشه گفتند مولانا ادیب بزرگی است و اشعار ایرج میرزا پر است از فحش و ناسزا و صادق هدایت آدم تاریکی است. همیشه به من گفتند تو میتوانی برای خودت کسی شوی. روزی که متوجه شدم تمام این داستانها جعل است هیچ اتفاقی در من نیافتاد و همان آدمی بودم که بودم. روزی که به خودم آمدم دوباره از هوش رفتم و مثل نمک در دریای اطرافم حل شدم.
من اصلا دچار یادآوری نشدم که دچار فراموشی شوم. من اصلا هیچ وقت خودم را ندیدم که بخواهم دوباره خودم بشوم. من همیشه کسانی بودم که اطرافم زیست میکردند و هرگز کسی به من نیاموخت چطور میتوانم جاعل حقیقتی شوم. همه از حقیقتی گفتند که قبلا جعل شده بود و هیچ کس در حضور خود من حقیقتی را جعل نکرد تا من نیز بیاموزم. اینطور شد که من چشم دیدن خودم را از اول نداشتهام.
کسی به من نیاموخت که چطور دائم در تلاش برای اثبات نباشم و انکار را راه اثبات خود نکنم. معلم در مدرسه از هر ایدهای تنها یک تعریف ارائه کرد و گفت این تعریف را پیشوا دیکته کرده است. به من یاد ندادند چطور میتوانم یک تعریف را باز تعریف کنم یا یک تعریف را باز نویسی کرده و از آن خود کنم. راه راست همیشه در مقابلم راست بوده است و راه کج همیشه حالت خمیده داشته. من دچار واکنشی همیشگی شدم که پیوسته در تلاش برای اثبات یک حقیقت ادبی بوده است. کسی به من نگفت کنش تو نیاز ندارد در پی اثبات یا انکار پدیده یا پیشآمدی باشد، بلکه کنش تو باید مسیری برای تو بگشاید که زیستن را تجربه کنی.
فکر میکنم در فن آزادی استعدادی داشتم، اما هیچ وقت کسی این مهارت را به من نیاموخت. میتوانستم یک فرد آزاد و خوب باشم. اما این مهارت در سرفصلهای مدرسه نبود. من هنوز اسم آزادی را که میشنوم میپندارم شعار است یا دست کم ایدهای آرمانی است که اگر از آن صحبت کنی و در پی آن باشی دچار ایدهئولوژی چریکها میشوی که در کوهها زندگی میکنند و برای آزادی خون میریزند; کسانی که جواب خون را با خون میدهند.
نیاموختههایم زیاد است و بارها آنها را به مناسبتهای مختلف یافتهام اما امر ممتنع را چه کنم. منظورم این است که آدمیزاده به آموختههایش وابسته است و برایش ممتنع است که از آموختههایش فراتر رود و چیز جدیدی بیاموزد. منظور از آموختن آن نیست که در مدرسه و دانشگاه تمرین میشود، منظورم زیستن یک آموزه جدید است. غیر از این من بسیار کتاب خواندهام و بسیار آموزیدم اما نمیتوانم آنها را زیست کنم. و چقدر سخت است اذعان به ناتوانی از زیستن آموختهها، سخت است اعتراف به خواستن و نتوانستن. اصلا این از غامضترین مسائل دنیای کنونی است که بین میل و کنش آدمیزادهها رودی سهمگین جاری است. آدمی میخواهد اما نمیتواند. نتوانستن نه از این جهت که امکان انجامش نیست، نتوانستن از آن جهت که حوصله انجام دادن کار منهدم شده یا از آن جهت که قوای آدمی جمع نمیشود. زندگی چنان آدم را در بر میگیرد که امکان زندگی را صلب میکند. چنان اسیر میشوی که گویی از اول اسیر به دنیا آمدهای. چنان حقیقت تو را به حصر خانگی میکشاند که امکانات جدید اما ساده فراتر از حد توان تو جلوه میکند.
این پایی که روی خرخره من است و میفشارد، پای خود من است که دراز شده و شکل معمولش را از دست داده. این دست که هر لحظه بر سر من میکوبد دست خود بنده است که سرکوب کردن را یاد گرفته و میل به سلطه را هر لحظه تمرین میکند. منِ سرکوبگر و سلطه طلب، منِ ناآموخته و ناراضی، کسی هستم که هنوز به مرحله آینهای نرسیده است. به عبارت دیگر چون آموزش ندیده هنوز نمیتواند خودش را در آینه بازشناسی کند. اما این آینه را پیشوا مقابل من گرفته است و به هر سوی میچرخم او با من میچرخد. من ماندم و پدر و مادری که به من نیاموختند چطور خودم را از آموختهها رها کنم.
با انکار دیگران خیلی راحتتر کنار میآیم تا اینکه بخواهم خودم را انکار کنم. دوست دارم همیشه خودم را اثبات کن و دچار لذتی جنسی شوم. اگر میتوانستم با خودم در آمیزم و خودم را ببوسم، در آغوش کشم و لیس بزنم آنوقت چه نیازی به حقیقت داشتم، میتوانستم خودم را ستایش کنم و از خودم لذت ببرم. همه اینها به شرطی است که حس کنم کسی مرا لمس میکند. ازیراکه وقتی خودم بدنم را لمس میکنم با زمانی که کسی مرا لمس میکند دو تجربه کاملا متفاوت است. همچون حقیقت که هیچ وقت با من یکی نمیشود جز به جعل، من نیز هیچ وقت با خودم یکی نمیشوم جز با خودِ جعلیم.
شماره نه و پایان
یاران پیشوا کسانی همچون مناند کمی آغشتهتر. چه حس رضایت بخشی است که بین آنها و خودم رتبه بندی کنم و خودم را از آنها بالاتر بدانم. رتبه بندی اصل دنیای امروزی است. اصلی که همه میل جنون آمیزی به آن داریم. دوست داریم همه کس و همه چیز را رتبه بندی کنیم و از بالاترین درجه مصرف کنیم و از بالاترین پایه بنوشیم و بخوریم. رتبه بندی مجاز از حقیقتی است که به آن اعتقاد راسخ داریم. رتبه بندی دست آویزی است که نمیشود بدون آن زیست.
دیگر نمیشود از زمانی که رتبه بندی در کار نبوده است سخن به میان آورد، چون پایه، مقام، رسته و منزلت و شبیه این مفاهیم محیط بر زندگی ماست. میتوانم از تمام رتبههایی که دارم برای شما بگویم. فهرستی از افتخارات و شکستها، از دست آوردها و از دست دادهها. میتوانم از تمام محصولات مصرفیم بگویم که هر کدام چه درجهای دارند، یا از رتبههای کاری و حرفهایم بگویم. با هر رتبه میتوانم چیزی را به دست بیاورم.
مقام یاران پیشوا از من بیشتر است یا درجه من از یاران پیشوا بالاتر؟ این سوالی است که دائم قربانیان پیشوا از خود میپرسند. این کاملا منطقی است که در دنیای رتبه بندی شده دائم سطح پدیدهها، پیشآمدها و آدمها در مولفههای مختلف با یکدیگر مقایسه شود. این کاملا منطقی است که کار دنیا بر اساس منطق بگردد. این کاملا منطقی است که منطق درست باشد و رتبه و دسته بندی در آن حرف اول را بزند.
لذتی که در دسته بندی و رتبه بندی افراد و چیزها هست، لذت علمی نام دارد. شاید بتوان گفت حقیقتی علمی که به ظاهر در مقابل حقیقتی ادبی است. حقیقت ادبی گفتمانی است بر اساس تشبیه و استعاره که در آن رتبه بندی جای خاصی ندارد و در عوض دسته بندیهای جدید و اشکال بدیع از دنیا خلق میکند. اما در حقیقت علمی چیزها سر جای خود نشانده میشوند، طبق مقولات از پیش تعیین شده و طبق رستههای دقیق علمی بر اساس مولفههای به دست آمده از آزمایشات تکرار پذیر. حقیقت علمی نشان از آمار و اعدادی دارد که همه چیز را بدون جانبداری و قضاوت سر جای خودش میگذارد. از بد روزگار یا از بخت ما آدمهای مدرن است که وقتی چیزها سر جای خودشان مینشینند دارای رتبه میشوند و در مقولات ده گانه ارسوطیی یا کانتی جا خوش میکنند.
البته که حقیقت اولی همه اینها را بهتر از ادبیات یا هر علمی میداند و پیش از اینکه تمام این حقایق جعل شوند سیطره بیچون و چرای خود را بر آنها انداخته است و به همه نمایان ساخته که چطور احد به واحد میرسد، واحد کثیر میشود و کثیر رتبه بندی میشود و چطور خطی طولی از بالا به پایین همه چیز را تحت سلطه خود قرار میدهد. حقیقت واحد و بیهمتا چون به زیر نظر کند جهان در زیر او شکل میگیرد، اما نهایت امر هدفی جز حقیقت بیهمتا نیست. پیشوایی که دنیا از نرینگی او شکل گرفته و از سقف افلاک آویزان است.
یاران پیشوا نیاز نیست حقایق علمی را بدانند بلکه تنها نیاز است از آنها استفاده کنند. شاید فرق کسی مثل من با یاران پیشوا این باشد که همیشه دچار این تعصب بودهام که حقایق علمی جهان شمولاند و باید به آنها احترام گذاشت و هر ایده یا پدیدهای در مقولهای خاص قرار میگیرد و رتبه بندی بر اساس آزمایشهای تکرار پذیر است. یاران پیشوا از حقایق علمی استفاده میکنند و اتفاقا به جا و به درستی در اثبات حقیقت اولی و حقیقت ادبی چیز جز تحسین و تمجید از پیشوا و نفرین منکران نیست و مرثیه خوانی برای از دست رفتن حقیقت اصیل.
کسی که علم را برای علم دنبال میکند نیز دچار حقیقت اولی است البته بیش و کم. او نیز به شکل معمول و مرسوم حقیقت را دچار یک رابطه طولی از بالا به پایین میبیند. شاید کسی را از حقیقت راه فراری نباشد. از حقیقتی که دائم هست و نظام طولی خودش را به ما نشان میدهد و یاد آوری میکند که چیزی بالای سر ما آویزان است که همه چیز را کنترل میکند و در شعاع تسلط خودش دارد.
من نمیتوانم دنیا را بدون رتبه بندی تصور کنم. یعنی ذهنم اینطور برنامه ریزی نشده است که بتواند درجه بندی را حذف کند و تا پدیده و پیشآمدی مییابم، بلافاصله با دیگر پدیدهها و پیش آمدها مقایسه میکنم و سعی میکنم دسته و رسته هر کدام را مشخص کنم. تا این کار را نکنم خیالم راحت نمیشود و گویی دین خودم را به حقیقت و نظام طولی ادا نکردهام. همیشه میل دارم به رتبه بعدی برسم و از رتبه کنونی عبور کنم. اکثر مواقع حسرت میخورم که چرا رتبهای را کسب نکردهام و در مقامی ماندهام.
حقیقت احد و واحد و نظام طولیش همیشه روی سر من سوار است و نمیتوانم به قطع بگویم که چه نسبتی با یاران پیشوا دارم. وقتی به اشتراکاتم مینگرم ترجیح میدهم هر روز به من تجاوز شود و من خودم را قربانی بیابم تا اینکه با یاران پیشوا در تجاوز به دیگران شریک شوم و پس از آن دچار عذاب وجدان گردم. به این سان نوعی همزاد پنداری دارم از طرفی با یاران پیشوا که به من تجاوز میکنند و از طرفی نوعی از هموجودی با نقش یک قربانی که خودش را از عذاب وجدان رهایی داده است و در قعر یک رابطه طولی ستمگرانه میزید. در جایی که دیگر پاییتر از آن نیست و این موضوع خود باعث شده که من حس کنم در یک رتبه بندی طولی اما این بار از پایین به بالا از یاران پیشوا بهتر هستم.
دیکتاتوریِ حقیقت سدی است نامرئی اما واقعی و همچون دیواری مقابل من ایستاده است. این دیوار چهار جهت من را نبسته بلکه دقیقا راهی را بسته که خود پیشنهاد میدهد. یعنی آزادی مرا در مسیری به من وعده میدهد که خودش آن مسیر را سد کرده. و من همچون اسبی که چشمانش به سمت راه اصلی محدود شده، توانایی دیدن هیچ مسیری ندارم به جز حقیقتی ناب و بیهمتا، حقیقتی حقیقی، راه راست تا سر منزل مقصود، راهی که پیر خرقه پوش نشان میدهد و راهی که وحدت همه چیز و همه کس در آن است.
من آموختهام که سدی باشم در راه خودم، در راه ابراز آنچه هستم و تمام تلاشم را به کار میبندم تا آنچه نیستم را نشان دهم. «نمایش» امری اساسی در نحوه بودن من است. من باید چیزی را نشان بدهم که منطبق با حقیقت است. این تعریف که حقیقت مطابقت بین نفس المر با دنیای بیرون است به گمانم جعلی بسیار هوشمندانه است. دنیای بیرون دائم در حال تغییر است و حقیقت از این رو باید تغییر کند و دائم به روز شود. اما حقیقت خود را ازلی و ابدی نمایان میکند و من مجبورم دائم تفاسیر مختلفی که از حقیقت مییابم را با دستوری ثابت تطبیق دهم. بارها این تلاش به شکست میانجامد اما همچنان من اصرار دارم که نفس المر با حقیقت میتواند تطبیق پیدا کند.
نسبت حقیقت با نفس المر هیچ وقت یک نسبت مستقیم نیست بلکه همیشه تابع یک زمینه و زمانه جدید است. اکثر مواقع این نسبت را من خودم میسازم و سعی میکنم حالت خمیده یا برعکس او را به بقیه راست نشان دهم. حقیقت الگویی است که میشود از روی آن برای همه پای جامه ساخت اما با اندازههای مختلف. پس هیچ نسبت مستقیمی بین این الگو و دنیای واقع نیست.
اصل و ذات هر چیزی وضعی است که نیاز به تعبیر و ترجمه دارد، نیاز است در باب صدق و کذب آن حاشیهها نوشت و گزارشها تهیه کرد. نیاز است اصل را تقریر حقیقت دانست و آن را به ماهیت تاویل کرد و در این باب نقلها بیشمار است از متفکرین و نوابغ. اصل آرمانی بزرگ است که کسی را به آن راه نیست چون خودش سد راه خودش است.
اصل را فقط پیشوا دریافت که از اصل و ذاتِ هر چیز برای رسیدن به همه چیز استفاده کرد. اصل و راز را کسی کشف کرد که اصل و راز را درک نکرد اما مورد استفاده قرار داد و به دیگران تنها وعده اصل و ذات را داد. ماهیت و جوهر را کسی از هم متمایز کرد و کسان دیگر پس از او به این تمایز ارجاع دادند و کسی هیچ متوجه نشد که کدام جوهر است، کدام عرض، کدام ماهیت است و کدام ذات. چه وجود و هستی اصل باشد چه نباشد، چه ماهیت اصل باشد و چه نباشد برای پیشوا فرقی نمیکند و تا اخرین لحظه بر اهمیت لحظه ظهور اصرار میکند و بهتر از هر کسی از حقیقت سود خواهد برد. سود حقیقت تنها برای پیشوا و یارانش است و بقیه تنها زیر نرینگی حقیقت کمر خم میکنند تا به آن متعهد بمانند و به حقیقت علمی تعظیم کنند و حقیقت ادبی را تحسین.
حقیقت تفسیر، تعبیر، ترجمه، بیان، شرح، تقریر، تحویل، توضیح، تعریف، تاویل، حاشیه، یادداشت، گزارش، و نقل است اما هیچ محتوایی ندارد جز بازی وسواس و تلاش.
طرفه آن است که دیگر اصلا بحثی از حقیقت در جایی نیست، دیگر بحثی از زیبایی در محفلی نمانده. آنچه باقی است به تمامی «جالب» است. «جالب» جای حقیقت و زیبایی را گرفته است و «جالب» چیزی است که خرق عادت در آن باشد همچون سیل محتوایی که در شبکههای اجتماعی از دستگاهی به دستگاه دیگر روان میشود و در لحظه تکثیر میشود همچون احدی که واحد میشود و همچون کثرتی که کثیر میشود. «جالب» جانشین بحث حقیقت و زیبایی شده است و کنش به سطح عملِ تکثیر مجازی تقلیل یافته است. زیبایی شناسی جای خود را به «جالب شناسی» داده است و بحث درباره حقیقت جایش را به بحث درباره مقایسه نظامِ سلطهِ خوب با نظامِ سلطهِ بد داده. نظام سلطه دیکتاتوری و نظام سلطه سرمایه داریِ آزاد، هر دو همدستان شدهاند تا مشکل سلطه حداکثری را هر چه سریعتر حل کنند تا سلطه کسی خدشهدار نشود. نظام سلطه کمونیسم ترجیح داده است سرمایهدار اعظم شود و نظام فودالیسم به همراه تمام خانها و ملاکین جای خود را به شرکتهای میلیون دلاری مسهل انواع نظامهای سلطه دادهاند.
جالب شناسی امروز علمِ چگونگی جذب مخاطب و نظام شناخت علایق توده مردم است. علمی که با روش و فنون علمی سعی میکند توده مردم را به سمت خرید و مصرف بیشتر ترغیب کند تا چرخش سرمایه سریعتر شود و رشد اقتصادی سرعت گیرد. جالب شناسی همان علم تبدیل شده زیبایی شناسی است که روزی حد واسط عقل عملی و عقل نظری بود. و بحث درباره رفاه اجتماعی و آزادیِ خرید و مصرف همان بحثهایی است که زمانی در باب حقیقت و واقعیت در میگرفت و به متفکرین و نوابغ و شعرای مشهور گره میخورد. نبوغ و ذوق دیگر در صاحبان شرکتهای چند ملیتی و چند میلیون دلاری متجلی شده است و تنها وجه باقی مانده کنش انسانی در استارت آپهای پیروز و شرکتهای عظیم ظهور میکند. از این رو جای افسوس زیادی نیست که پیشوا من را هر روز جعل میکند و من در جعل مرکب میزیم که چیزی از آنچه من چشم میداشتم باقی نمانده است و فعلا لذتی که در قربانی شدن هست در چیز دیگری یافت مینشود.
در صورت تمایل، جهت حمایت مالی از این وب لاگ به سایت حامی باش مراجعه کنید.