متن زیر ترجمه مصاحبه والری وینو با یک فیلسوف و یک هنرمند است. دلیل ترجمه این متن برای من کاملا شخصی است به این دلیل که در این گفتگو دو نفر از تاثیر گذارترین افراد بر زندگی فکری من با هم در حال گفتگو هستند. اول فیلسوف و زیبایی شناسی شهیر معاصر که هم نوشتههایش بر من تاثیر عمدهای داشته و هم مرام علمیاش. برلیانت مقالهای از من در مجله زیبایی شناسی معاصر داوری کرد و در این مسیر کمکهای زیادی کرد و من بسیار از نحوه برخورد علمی و حرفهای او آموختم. نفر بعدی والری وینو است که در چند پروژه تحقیقاتی با هم همکاری کردیم. حالا رابطه ما بیش از همکار است و دو همفکر هستیم که در دو سوی دنیا او در استرالیا و من در ایران دغدغههای مشابه داریم و بر روی موضوعات مشابهی کار میکنیم. البته یک دلیل این است که والری اصالتا روس است و شرایطی شبیه ایران را تجربه است. در ترجمه این متن فرازنه حسینی به من کمک کرد که از او تشکر ویژه میکنم.
پیری: یک دیالوگ[1]
در آوریل ۲۰۲۱، والری وینو با اشتیاق به درک فلسفی «پیری»، تماسی با آرنولد برلیانت برقرار کرد. آرنولد برلیانت، افسانهای که در زمان نگارش این متن ۸۹ سال داشت، با انتخاب همکار ایدهآل خود، مایکل آلپرت، طراح کتاب و مجموعهدار، شاعر، سالخورده و دوست محترم به این دعوت پاسخ داد. در طول شش ماه بعد، پس از خواندن آرام و تأمل در موضوع، بحثهایی صورت گرفت و در نهایت، یک گفتگوی سیال و فرایند-محور درباره پیری ضبط شد که در اینجا به صورت سبک ویرایش شده تا با خوانندگان به اشتراک گذاشته شود. کلمات کلیدی این گفتگو عبارتند از: آرنولد برلیانت، پیری درزندگی روزمره، تجربه، هویت، خرسها.
- وینو: ما بسیار خوششانس هستیم که میتوانیم درباره پیری با آرنولد برلیانت و مایکل آلپرت بحث کنیم. با وجود اینکه درفلسفه و آموزش معاصر، توجه کافی به فلسفه پیری نمیشود، بازگو کردن این موضوع در فلسفه کلاسیک مرسوم است و توسط فیلسوفان بزرگی مانند آریستوتل، اپیکوروس، سیسرو و سنکا مورد بررسی قرار گرفته است. آنها پیری را تعریف کردهاند و به مسائل شخصی زندگی و مرگ توجه کردهاند. این تضاد فرهنگی، همزمان نگرانکننده و جذاب است.
- برلیانت: میخواهم بگویم که پیری یک وضعیتی را نشان میدهد اما فکر نمیکنم روش مفیدی برای برخورد با سوال ما باشد. درباره خودم باید بگویم که هرگز احساس نکردم که خودم در یک وضعیت خاص قرار دارم، بلکه همیشه در یک فرآیند بودهام. هرگز با خودم فکر نکردهام که پیر هستم تا زمانی که بسیار پیر شدم، طبق هر استانداردی، «پیر شدن» یک عبارت توصیفی بهتر است زیرا یک فرآیند را مشخص میکند؛ و همه ما در مراحلی از پیر شدن هستیم، در فرآیند پیر شدن از تولد تا مرگ. در این گفتگو، ما به مراحل آخر پیری علاقهمندیم، زمانی که فراوانی تجربه و اندیشه برای بهرهبرداری وجود دارد.
- آلپرت: متشکرم، آرنولد، با آنچه گفتید کاملاً موافقم. فقط اضافه میکنم که من پیری را به عنوان یک وضعیت شکستگی میبینم، یک حالتی که فرد انرژی و قدرت را از دست داده است. میدانید، خود عبارت پیری به معنای شکستگی است. اما پیر شدن یک نوع درگیری با جهان است. این یک روش بودن در جهان است. هنگامی که یک تعداد سال خاصی میگذرد، درگیری با گذشته، حال و آینده تغییر میکند.
- برلیانت: من و دوست عزیزم مایکل درباره پیری صحبت کردهایم. هر چند رویکردهای متعددی برای بررسی این موضوع وجود دارد، اما ما تمایل داریم بر دیدگاه فنومنولوژیک (پدیدارشناختی) تمرکز کنیم تا درباره تجربههای خود صحبت کنیم.
درکهای ما تغییر کرده و در حال تغییر هستند، به ویژه در این مرحله از زندگی که ممکن است نسبت به گذشته بیشتر تغییر کنند. البته، ادراک حسی تنها چیزی نیست که به آن اشاره میکنیم زیرا حساسیت حسی با پیشرفت فرآیند پیری کاهش مییابد. به عنوان مثال، بینایی ما ممکن است کمتر تیز و روشن باشد، و افراد ممکن است با مشکلات در شنوایی مواجه شوند. اما جالب است که این پدیده محدود به تنها حواس جسمانی نیست. این شکلی از آگاهی است که با خودآگاهی مرتبط است: در حالی که درک میکنید، در عین حال تأمل میکنید. این یک درک تأملی است.
متوجه شدم که درک من به شکلی که در گذشته زندگی میکردم، بهتر، آگاهانهتر و حساستر شده است. وقتی کسی جوان است، بیشتردر لحظه زندگی میکند و با شدت بیشتری احساسات را تجربه میکند. اما با پیر شدن، ذخیره تجربهها و شدت آنها تا حدی کاهش مییابد (اما در مورد من این کاهش زیاد نبوده است). اما درک آگاهانه و شناخت از خود افزایش یافته است. بهترین روش برای توصیف این موضوع را نمیدانم، اما با یک مثال از زندگی روزمره شروع خواهم کرد. من در منطقهای روستایی در ایالت مین در ایالات متحده آمریکا زندگی میکنم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. یک چشماندازی که دوست دارم، دو درخت بزرگ در یک مزرعه بزرگ است و من شاهد رشد و تغییر این درختان در طول فصول و سالها هستم. بیست و پنج سال است که اینجا زندگی میکنم و حالا بیشتر از همیشه چیزهایی را میبینم. من دیگر فقط به درختان نگاه نمیکنم، بلکه به زمین زیر درختان و سایههایی که بر روی زمین ایجاد میشوند نگاه میکنم و درفصل زمستان، حتی به برف روی زمین نیز توجه میکنم. به جای اینکه فقط به درختان توجه کنم، خودم متوجه شدهام که به زمین نگاه میکنم، زیرا در این زمان از سال الگوهای سایهها وجود دارد و با تغییر موقعیت آفتاب، آنها تغییر میکنند. بنابراین، این یک الگوی مداوم و تغییرپذیر است. این تنها مربوط به سایه نیست، بلکه با مناطق روشنایی نیز تناسب دارد. سایههایی که شاخههای درختان را برجسته میکنند و موارد مشابه. این منظره همراه با تغییرات آفتاب، نور و شکل ابرها، یک منظره پویاست.
من دنیایی کامل از سایهها کشف کردهام: این چیزی است که از دوران کودکی میبینم، اما نه با حدت و توجهی که در حال حاضر میبینم. برای من، این یک تفسیر است. این یک تجربه بسیار روزمره است، اما با این حال یک تفسیر است زیرا یک دیدگاه کاملاً جدید نسبت به تجربهام را باز کرده است. آنچه مرا شگفتزده کرده است، این است که دنیا به اندازهای گسترده شده که آگاهی و درکم راافزایش داده است، و این بدون شک یکی از راههایی است که پیر شدن به تجربه زندگی من افزوده است.
- آلپرت: نمونه شما، آرنولد، به آنچه که به طور فوری میبینید، اشاره میکند: آنچه که میبینید مهم میشود، مهمتر میشود؛ و این فوریت درک شامل غیاب نیز میشود. به عنوان مثال، پایان فیلم "لکلیپس" (1962) ساختهی انتونیونی، زمانی که دو عاشق قرار است در یک گوشه خیابان ملاقات کنند. هر یک از آنها تصمیم میگیرند حاضر نشوند. بنابراین، انتونیونی شش دقیقه بسیار طولانی از گوشه خیابان را فیلمبرداری میکند: ماشینها رد میشوند، مردمی که در وسط شهر در آن گوشه خیابان متوقف میشوند و غیره. تماشاگران فیلم به این رویدادهای کوچک تمرکزمیکنند، به جای درگیر شدن با آرزوها و قصد شخصیتهای فیلم.
در هر سنی میتوانید دنیا را به شکلی بسیار متفاوت تجربه کنید. "لکلیپس" با غیابی آشکار و بدون هیچ راه حلی به پایان میرسد. برای مثال دیگر، اخیراً به تجلیل از سنگ قبری برای یک فرد دوستداشتنی که در نود سالگی درگذشته بود، رفته بودم. هنگامی که وارد قبرستان شدم، روباهی در حالی که موشی در دهانش و دمش آویزان بود را دیدم. روباه بدون ترس به میدان مجاورپرید. من از غیاب روباه آگاه بودم. من ممکن است در سالهای جوانی، علاقهی طبیعتگرایانه به روباه داشته باشم، اما به غیاب روباه به طورکامل توجه نکرده باشم.
- برلیانت: این همانند یک بزرگراه یک طرفه نیست. با پیر شدن، معمولاً تجربههای بیشتر و یادگاریهای بیشتری داریم. من چیزهایی را دراوایل زندگیام و چیزهایی را که سالها پیش اتفاق افتاده است، به یاد میآورم و همچنین درمییابم که بسیاری از یادگاریهای من یادگاریهای زنده هستند. میدانم که آنها تجربههای گذشته را ثبت میکنند، اما هنوز با این معنا زنده هستند که در تجربهی حافظهام زندهاند. این ممکن است یک روش عجیب برای بیان باشد؛ اما من سعی میکنم یک تجربه، خاطره و چگونگی حضور زنده و مشخصاش را بیان کنم، هرچند که آن رویدادها و چیزهایی که به یاد میآیند حاضر نباشند.
این یک بعد بسیار غنی است که با پیر شدن در افراد بیشتر میشود. این چیزی است که ارزش توجه دارد زیرا زمان حال را تغییرمیدهد. زمان حال به همراه خود این ذخیره تجربیات را دارد و و به خاطر تجربههای زندهای که در تجربه اکنون است - رویدادهای در یاد مانده – حال به وجودآمده بیشتر بازتاب مییابد. من با آگاهی از چند دوست نزدیک خود که اکنون فوت کردهاند زندگی میکنم، اما آنها کاملاً حاضر هستند، هنگامی که به آنها به عنوان شخصیتها و حضورهای زنده فکر میکنم.
- آلپرت: میتوانم یک مثال شخصی در این زمینه بیاورم. روزی برادر بزرگترم که در تایلند زندگی میکند، به من زنگ زد و گفت که والدینمان اشتباهاتی انجام دادهاند و او آنها را بخشیده است. پاسخ من این بود: "برنی، بخشیدن کافی نیست، باید آنها رابه عنوان افرادی که در رنج هستند، مشاهده کنی." طبیعتاً من درباره آنچه که به آن "شرایط انسانی" میگویند فکر میکردم. همانطورکه گفتگو ادامه یافت، ما خاطراتمان را تغییر دادیم. همانطور که ویکتور فرانکل نوشت، در هر شرایطی که باشیم، همیشه آزادی نگرش خودرا حفظ میکنیم. من و برادرم با مواجهه با نگرش عادی خود، به درک بهتری از تجربه گذشته خود رسیدیم.
اگر میخواهیم به بررسی حافظه و نحوه کار آن در طول رشد سنی بپردازیم، باید درباره آینده نیز فکر کنیم. نقطه تحول زمانی رخ میدهد که آینده خود را با وضوح کمتری نشان میدهد. برای جوانان، آینده نامشخص است - و به نوعی، بیانتها - زیرا به طور معمول آنها دربارهی آن به معنای خودشان، درک خودشان و دیدگاهشان نسبت به دنیا فکر نمیکنند. در یک نقطه مشخص، این فرضیه تغییر میکند؛ تغییر به درد ورنج مربوط است، اینکه فرد جهان را به عنوان جهانی دردمند و رنجکشنده درک میکند. در اینجا به دانش و پذیرش مرگ اشاره میکنم، یا به عبارت دیگر، پذیرش خصوصیت انسانی.
همانطور که پیر میشویم، زمان حال تغییر میکند و ما با حال حاضر بیشتر ارتباط برقرار میکنیم، گذشته برایمان به این شکل ادراک میشود که خاطرات را به یاد میآوریم و آنها را دوست میداریم. مهم نیست که فقط این حسها را داشته باشیم، بلکه اینکه آنها را دوست داشته باشیم، حتی خاطرات منفی تعیین کننده است. البته همه چیز به درک ما از زمان و چگونگی استفادهمان از آن بستگی دارد: اگر در گذشته زندگی کنید به مشکل خواهید خورد.
وقتی در سال ۱۹۵۹ در یک مصاحبه "Face to Face" با شبکه بیبیسی از کارل یونگ درباره توصیهاش برای بیماران سالمندش سوال شد، او گفت: "من به بیمارانم توصیه میکنم که برای فردا زندگی کنند، گویی که برای ۲۰۰ سال زنده خواهند بود." تمامی آگاهی ما با گذشت سن تغییر میکند. از منظر فلسفه کلاسیک، در نظر گرفتن زمان به طور صادقانه به معنای قبول حقیقت آن و یکپارچه شدن با آن است.
- برلیانت: در گفتار قبلی، درباره شدت و زنده بودن خاطرات در تجربهام صحبت کردم. مایکل اشارهی درستی کرده است که چگونه ادراک ما میتواند از طریق انعطاف بیشتر و یا ارتباط دادن خاطرات با خاطره خاص دیگری، این خاطرات را تحت تأثیر قرار دهد. نمیخواهم خیلی انتزاعی باشم واز مثالهای خاص استفاده کنم زیرا آنها خاطرات کهنه و ناخوشایندی هستند. فرآیند مهار حافظه (زندهیادی)، شامل یادآوری، فراموشی، یادآوری و افزودن تجربههای بیشتر به خاطرات ذخیره شده- بیپایان است. این مشابه نگاه کردن به یک نمایش تصویری نیست که هر بار که روشن میشود، همان ماندگاری را داشته باشد؛ اسلایدها همیشه در حال تغییر و بهبود هستند.
من به خوبی متوجه هستم که از نگاه فلسفی و عادی، چیزها را نمیتوان در دستهبندیهای دقیق قرار داد. درباره یک خاطره صحبت میکنیم: این چیزی نیست، جایی نیست، ظرفیت ندارد؛ این یک جنبه از آگاهی است که از تجربههای گذشته استفاده میکند و آنها را در حال حاضر نشان میدهد، که یک غنا برای زمان حاضر است. در همان زمان، میتوان درک بیشتری پیدا کرد، همانطور که امیدوارم برنی (یا هر فرد دیگری)، پس از آن که مایکل به او اشاره کرد که والدینشان هم در حال رنج کشیدن بودهاند، درک بهتری داشته است. برای درک چنین چیزی، خاطره تغییر میکند. بنابراین خاطره یک چیز نیست، یک شیء نیست، یک مقدار ثابت نیست. این یک فرایند است. وقتی به تجربههای گذشته دوباره میاندیشم، در واقع درباره آنچه که حاضر و زنده است دوباره فکر میکنم. این به من کمک میکند تا موضوعات را به طورکلی ببینم، زیرا میتوانم تجربههای مختلف را با توجه به شباهتهایشان در برخی موارد به یکدیگر مرتبط کنم و از این طریق میتوانم از تنوع چشمگیر خاطرات درک بیشتری داشته باشم.
- آلپرت: در لحظه حاضر، هیچ چیزی قابل جایگزین نیست. شما در جایی هستید که هستید و همان فردی هستید که هستید. اگر یک خاطره دارید، آن خاطره است: در حال حاضر هیچ چیزی قادر به جایگزینی نیست. با پیر شدن، شما شروع به دیدن تمام جنبههای زندگی خود میکنید به عنوان چیزهایی که قابل جایگزین نیستند. دوستانتان، خانهتان، بدنتان. همه آنها به عنوان یک واقعیت مطلق در حال حاضر وجود دارند و شما به صورت واقعی از جهان و خودتان درک میکنید.
- برلیانت: در حال فکر کردن درباره یک موضوع مرتبط بودم که حس هویت نامیده میشود. به نظرم زمانی که جوان هستیم، به طور کامل نمیدانیم که کی هستیم (اگر چنین چیزی در واقعیت وجود دارد)؛ هنوز تجربههای مختلفی را نکردهایم، الگوهای زندگی یا مسیرهایی برای پیروی نداریم. به همین دلیل، احساس گمشدگی را تجربه میکنیم. من خودم به این تجربه آشنا هستم و مطمئنم که این مسئله بسیاررایج است، به خصوص در میان دانشجوها که نمیدانند کدام رشته تحصیلی را انتخاب کنند، چه حرفهای را پیش بگیرند یا چه سبک زندگی را انتخاب کنند، مگر آنکه به آن تأمل کنند. البته مطمئنم که برخی از افراد به هیچ یک از این مسائل فکر نمیکنند و فقط بر اساس نیازها و انگیزههایشان زندگی میکنند.
یکی از مزایای پیر شدن میتواند افزایش حس شخصیت و هویت فردی باشد. من تنها میتوانم از تجربه شخصی خودم صحبت کنم که این حس در من رشد کرده است. هویت، در واقع پیچیدگی بیشتری دارد نسبت به آنچه در گذشته تصور میکردم اما به همراه این پیچیدگی، یک سازگاری وجود دارد. این سازگاری نه تنها به تجربههای گذشته وابسته است، بلکه همچنین تحت تأثیر تعاملات فعلی وتکامل ما در طول زمان قرار میگیرد. به طور کلی، پیر شدن به ما این امکان را میدهد که هویت خود را با اعتماد بیشتری درک کنیم و بتوانیم با تغییرات و چالشهای زندگی سازگاری بیشتری داشته باشیم.
اما این هویت هم ذهنی است و هم تجربی. بنابراین، ایده پیدا کردن خودمان، به طور معنوی، یک فرایند در زندگی است. یک فرایند جالب است که اکنون بیشتر از هر زمان دیگری از آن آگاه هستم. در حالی که محدودیتها به طبع با کاهش انرژی، قدرت و تحمل افزایش یافتهاند، با این حال، این تجربه از غنی شدن، پیچیدگی و سازگاری پیوسته بوده است. در حالی که به برخی از تواناییهای جسمی از دست رفته اشتیاق دارم، اما این یک زمان بسیار غنی از زندگی است. من تصور بهتری از خودم دارم، با یک ذخیره عظیم از خاطرات و تجربیات، دانش و درک.
- آلپرت: من کاملاً با شما موافق نیستم، آرنولد. چند نکته را باید یادآوری کنم. یکی این است که من فکر میکنم از زمانی که متولد میشوید، شما میدانید که کی هستید، مطلقاً میدانید که چه کسی هستید! شاید نتوانید آن را بیان کنید و به حوزه ایدهها ببرید، اما در سطح درک و احساس: میدانید. اما شاید شما درباره جایگاه خود در جهان و با سایر افراد، این را ندانید. فکر میکنم افرادی که جایگاه خود را نمییابند، میدانند که نمیتوانند جایگاه خود را پیداکنند؛ آنها این را به خوبی میدانند، شاید حتی بهتر از آنچه که باید.
- آلپرت: حالا، چندین عامل پیچیده وجود دارد. عامل اصلی امروز، فناوری است. به عنوان یک فرد با سن بالاتر، شاهد تأثیر فناوری بر روی روش زندگی افراد هستم. امروزه، جوانان را مشاهده میکنم که به طور کامل تقریباً تمام وقت خود را با استفاده ازتلفنهای هوشمندشان سپری میکنند. یکی از دلایل این رفتار، تأیید خودشان از طریق فناوری است. آنها این احساس را دارند که شناخت خودشان ممکن است در دنیای دیگران گم شود. این مسئله بخشی از فرآیند یادگیری از طریق تقلید در سنین کودکی است - زبان را از طریق تقلید یاد میگیریم و رفتار را نیز به همین شکل مدل میکنیم. زمانی طول میکشد تا درک کنیم که ما مستقل هستیم.
فناوری مانند یک اقیانوس است که در آن شنا میکنیم. آن را نمیتوان نادیده گرفت. هر چقدر که فناوری پیشرفتهتر باشد، جزئیات آن میتواند بر توانایی ما در زندگی روزمره تأثیر بگذارد. این مسئله را در حال حاضر به خوبی مشاهده میکنم.
- برلیانت: با حرف شما کاملاً موافقم و همیشه مبهوت میشوم از پیشرفت فوقالعاده فناوری الکترونیکی که زندگی و رفتار افراد را تغییرداده است. در گذشته، وقتی جوان بودم، همیشه از افراد سالمندی که نمیتوانستند با تلفن یا رادیو که آخرین اختراعات بود، آشنا شوند، تعجب میکردم. اما اکنون خودم متوجه شدهام که نمیتوانم حتی به نصب نرمافزاری مانند آوداسیتی بر روی کامپیوترم عادت کنم.
میخواهم به متنی که مایکل گفته برگردم؛ او گفت که فکر میکند هرچند جوان هستیم، هویتی داریم. فکر نمیکنم آنچه داریم هویت باشد؛ ما آگاهی از وضعیت کنونی خود داریم، احساساتمان بسیار آشکار هستند و احتمالاً از آنها آگاهی داریم. اما هویت پایدارتر و پیچیدهتر است و این چیزی است که (حداقل در تجربه شخصی خودم) دههها طول کشیده است تا توسعه یابد و همگراتر شود. من خوشحالم که موفق شدهام این کار را انجام دهم؛ زیرا نه تنها از وضعیت کنونی خود آگاه هستم، بلکه از گذشته خود نیز آگاهم. من نه تنها از احساساتم آگاهی دارم، بلکه از خاطرات احساسی که دیگر ندارم نیز آگاهم. بنابراین نمیتوانم درباره مایکل یا درباره فردی دیگر صحبت کنم؛ بلکه فقط میتوانم درباره خودم صحبت کنم و میتوانم بگویم که در مورد خودم، بیش از پیش واضح هستم. این هویت همچنان در حال توسعه است، همانطور که تجربیاتم افزوده میشود. زندگی همیشه به شکلهای متنوع جالب است و فرآیند پیری دارای جذابیتها و غافلگیریهای منحصر به فرد خود است.
- آلپرت: به نظرم در مورد کلمه "هویت" ابهامی وجود دارد. من در سن چهار سالگی هویتی روشن از خود داشتم و این هویت تغییر نکرده است. آنچه که تغییر کرده است، قدرت ابراز آن و پر کردن محتوای آن هویت است، اما بخش حیاتی و مهم آن از ابتدا تعیین شده بود. به صراحت باید بگویم که فکر میکنم این موضوع برای همه صادق است و ما در یک وهم زندگی میکنیم که خودمان را نشناختهایم.
- برلیانت: آیا شما درباره هویت به عنوان احساسی که دارید فکر میکنید؟
- آلپرت: به عنوان یک آگاهی قدرتمند.
- برلیانت: از خودتان؟
- آلپرت: در مورد یک فرد. برای ادای نقل قول سیمون ویل، تفاوت بین یک فرد و یک شخص این است که فرد از ابتدا وجود دارد، اما شخص با ویژگیهای خاصی مرتبط است که با گذر زمان تغییر میکنند
- برلیانت: این یکی از آن سوالاتی است که میتوانیم به طور بیپایان درباره آن بحث کنیم.
- وینو: این ایده هماهنگی جذاب است. با گذشت سن، خاطرات، مفاهیم و احساسات انسان ممکن است با یکدیگر بسیار ناسازگار باشند. این امر نادری نیست و نگه داشتن همهی اینها با هم دشوار است.
- آلپرت: رابطه بین تروما و هویت - برای تاکید بیشتر بر این مسئله - همواره چالشبرانگیز است. در دوران پیری، متوجه میشوید که چه تروماهایتان را بیان کنید یا نه اهمیتی ندارد و میدانید با وجود آسیبهایی که ممکن است تجربه کرده باشید ولی زنده ماندهاید. این نوعی پاسخ صبورانه است که از طریق بیتفاوتی به آسیبها میتوانید آنها را پشت سر بگذارید. البته از نظر روانشناختی، نمیتوانید چنین کاری انجام دهید. تروما با تمام جوانبی که درباره آن صحبت کردهایم، ارتباط دارد: ارتباط ما با زمان، محدودیتهای همهجانبه و دستاوردهایمان.
- برلیانت: من هم با شما موافقم. هر تفاوتی در آنچه که میگوییم، بیشتر یا کمتر کلامی یا مفهومی است و نه محتوایی، زیرا ما درک میکنیم که مرکز تجربههای خود هستیم و در طول زمان پایداری و هماهنگی خاصی وجود دارد.
- وقتی کودک بودم، فکر میکردم که به طور طبیعی از خودم آگاه هستم، اما هرگز نمیتوانستم تصور کنم که برخی از رویاهای کودکیام خنثی شوند و برخی از اتفاقاتی رخ دهد که نمیتوانستم پیشبینی کنم. اما همه اینها بخشی از تاریخچه زندگی و واقعیت اکنون زندگی من هستند. ممکن است درباره چگونگیِ فکر کردن درباره خودمان گیج شویم و احساس روشنی نداشته باشیم. من فکر میکنم ما سعی داریم وضوحی را بیان کنیم که امیدواریم در این بحث پیدا کنیم.
پیش از این بحث، من کتابی از ژان پل سارتر به نام "کلمات" (۱۹۶۳) را خواندهام که خود زندگینامهاش است. من طرفدارسارتر هستم، به عنوان یک نویسنده و همچنین یک فیلسوف. البته بسیاری از ایدههای او را قبول ندارم، اما او عاشق نوشتن بود و به مفاهیم به صورت نوشتهها فکر میکرد.
خودِ زندگینامه کتابی بلند نیست و نیمی از آن به نام "خواندن" اختصاص یافته است که درباره خواندن در دوران کودکیاش ورابطهاش با پدربزرگش صحبت میکند. نیمی دیگر (که هنوز نخواندهام) به نام "نوشتن" است و میتوانم تصور کنم که درباره چیست: او نیمی از خود زندگینامهاش را به صحبت دربارهی دوران کودکی اختصاص داده است و این واقعاً جالب است! این شرح خوبی از ابراز هویت خودش در یک زمینه تایخی و شخصی است.
این به نظر جالب است. اما فکر میکنم اگر میخواستم خودم زندگینامهام را بنویسم، هیچ وقت زمان زیادی را صرف صحبت دربارهی دوران کودکیام نمیکردم؛ بلکه بیشتر وقت را برای صحبت درباره آنچه که امروز راجع به آن در حال بحث کردنیم، میگذراندم و این برای من جالبتر است. چرا که چگونگی رسیدن به جایی که هستم، یک موضوع تاریخی است، اما آنچه برای من جالبتر است، جایی است که هستم و آنچه در حال فکر کردن به آن هستم و آنچه راجع به آن دچار سردرگمی هستم. این حالت حسیِ حاضر، مرکز جهانی است که در آن زندگی میکنم.
- آلپرت: برای تکمیل این نکته، فکر میکنم تخیل نقش بسیار مهمی در پیری ایفا میکند. تخیل درباره گذشته و سایر جوانب زندگیتان درحالی که حال را نیز درک میکنید، همواره آزادکننده است. این آزادی با گذر سن به مرور بیشتر میشود. به عنوان مثال، اگر به عنوان یک کارگزار بورس در نیویورک فعالیت میکنید، همیشه به آنچه در لحظه در حال رخ دادن است تمرکز میکنید. شما درگیر آن هستید وفعالیت روزانهتان به آن بستگی دارد، و هویت شخصی شما در ارتباط با این جریان اعدادی تشکیل میشود. تنوع بسیاری در این مورد وجود دارد؛ هر شغلی شامل این نوع از تفکر سریع و پیوسته و درگیرکننده است که شما را رها نمیکند تا خیالپردازی کنید. مانند تماشای یک پرنده عجیب در حیاط خانهتان، درگیر شدن با زندگی پرنده یا حتی تصور زندگی خودتان در ارتباط با آن.
جدیداً تجربهای داشتم که گروه کاملی از خرسها را از نزدیک دیدم و واقعاً زیبا بودند! من آزاد بودم تا به آنها نگاه کنم. آنها هیچ تهدیدی برایم نداشتند، خرسهای بزرگ و کوچک. آنها شاید یک متر از من فاصله داشتند و بدون هیچ نوع محافظتی بودند که این باعث نگرانی من میشد، اما من آزاد بودم تا چگونگی زندگی آنها را تصور کنم و به صورت محدود، رفتار آنها را تجربه کنم. در شهرها، مردم هیچوقت خرسها را (به جز در باغ وحش) نمیبینند، اما ممکن است به عنوان مثال غروب آفتاب را ببینند؛ بسیاری از تجربیاتشان میتواند رضایتبخش باشد و از تخیلات و هوششان استفاده کنند.
این یک جنبه از پیری است که در آن در یک مکان ثابت قرار داریم، به جای اینکه مثل یک کوهنورد باشیم که قصد دارد با سرعتی بیوقفه به مقصدی برسد و هیچگاه اطراف خود را به خوبی مشاهده نکند. بدون شک، فقط ایستادن و نگاه کردن برای ما بزرگترین نعمت است.
- وینو: آیا حکمت و خوشبختی همیشه همراه هم هستند؟ به عنوان مثال میشل دومونتن، یک حکیم است، اما خودِ پنهان او در کتاب «مقالات» (۱۹۹۳) خوشبخت به نظر نمیرسد. در بخشی از کتاب به نام «درباره توبه»، او پیری را «یک بیماری قوی که به طور طبیعی جاری است» تعریف میکند وادامه میدهد:
اما به نظر من، در پیری، روح ما به بیماریها و ضعفهای بیشتر و دشوارتری نسبت به جوانی دچار میشود. من این را زمانی که جوان بودم گفتم و آنها به خاطر بیتجربگیام مرا مسخره کردند. اکنون که مویهای سفیدم به من اعتبار میدهد، این را تکرار میکنم. ما حسهای ناخوشایند از سلیقههایمان و ناپسندیمان از چیزهای حاضر را حکمت مینامیم. اما حقیقت این است که ما اکثراً نقصهای خود را رها نمیکنیم، بلکه آنها را تغییر میدهیم و به نظر من بدتر میشوند. (مونتن، ۱۹۹۳، ص ۲۴۹-۲۵۰)
- آلپرت: فکر میکنم در لحظهای که مونتن این کلمات را مینوشت، بسیار خوشحال بود. او لذت میبرد که این کلمات را مینویسد. ممکن است از دنیا ناراضی بوده باشد، اما خوشبختی او آشکار است: چرا اصلاً سعی میکند چیزی را بنویسد اگر نوشتن به اوخوشبختی نمیبخشد؟
- (خنده )
- وینو: ممنونم!
- برلنت: هیچ چیز برای افزودن ندارم. من از پیاده روی در اطراف خانهام که بسیار زیبا است، لذت میبرم. به پردهها و درختان نگاه میکنم و تغییرات فصلها را مشاهده میکنم. این کمی شبیه به نظریه تورو در کتاب «والدن» (۱۸۵۴) است که هرگز بیش از ۵۰ مایل از خانه خود سفر نکرد، اما دنیا را دیده است. دنیا همواره در هرجایی که هستید، حضور دارد.
درباره جوانانی که در محیطهای شهری زندگی میکنند، من خودم هم سی سال اول زندگیام را در این شرایط بودم. من ا حساسات و محدودیتهای آن را تجربه کردهام و میشناسم. من میخواستم آزاد شوم و مکان خودم را پیدا کنم، نه مکانی که به اتفاق و به دلیل شرایط در آن قرار گرفتهام. عدم آگاهی از اینکه آن مکان کجا خواهد بود، بخشی از ترومای اوایل بلوغ بود. به همین دلیل فکر میکنم که هویت چیزی است که فرد در طول زمان به دست میآورد، زیرا من بهتر میدانم کجا میخواهم باشم، آن جا چه امکاناتی دارد، چه امکاناتی ندارد و چه تغییراتی در شرایط زندگی کنونیام بایستی انجام دهم. این جای خوبی است که من در آن قرار دارم و خوشحالم که اینجا هستم.
- وینو: جالب است که شما هر دو تجربیات لذتبخش را در اولویت قرار میدهید. با آشنایی با برخی از متفکران گذشته و پیر شدن آنها، نمیتوان به تفاوتهای قابل توجه سبکهای زندگی و آرزوهای متنوع، حتی در یک عمر مشترک، بیتوجه ماند. یکی از متونی که در آماده شدن برای این دیدار خواندم، گفتگوی هنری میلر با جورج بلمونت (۱۹۷۲) است. من هنوز هم با گفته میلر که در جوانی همچون خودم، بسیار منتقد جهان بوده است، اما پس از پیر شدن پی میبرد که جهان در نهایت آنقدر بد نیست، دست و پنجه نرم میکنم.
- الپرت: یکی از کتابهای هنری میلر با عنوان "نقاشی کردن همانند دوباره عاشق شدن است" (۱۹۶۸) است. در این کتاب، هنری میلردرباره خود به عنوان یک نقاش مینویسد. به هیچ شکلی، او تخصصی در نقاشی نداشت و هیچ استعدادی هم نداشت. او این را میدانست و اهمیتی نمیداد. او از نقاشی لذت میبرد و آبرنگهای او به بسیاری از جوانب زیبا اشاره میکردند، اما آنها موجب دریافت مدرک تحصیلی در هنرهای زیبا نشدند. تماماً یک آماتور بود. و همین بود که او را آزاد کرد که تا پیری از نقاشی لذت ببرد. او به فروش آن اهمیتی نمیداد، فقط میخواست آن را انجام دهد و با آن در ارتباط باشد. این یکی از کلیدهای خوشبختی است. اگرآنچه شما را خوشحال میکند انجام دهید، شما خوشحال خواهید بود. اگر این کار را نکنید، خوشحال نخواهید بود. من فکر میکنم هنری فهمیده بود که چگونه خوشبخت باشد، اگرچه این برای بسیاری از افراد ممکن است ناراحتکننده باشد. زندگی به شیوه زیباییشناسانه بخشی از پیری است: در پیریِ سالم، سلامتی و درگیری همراه هم هستند.
- وینو: پس بیایید با تأکید بر بُعد زیباشناختی در درگیری با جهان، بحث را تمام کنیم.
- الپرت: خب، فلسفه روزمره آرنولد در اینجا مهم است.
- برلیانت: ولری، شما از کلمه "درگیری" استفاده کردید و این یک عبارت کلیدی در فلسفه زیباشناسی است که من نوشتهام ، درگیری زیباشناختی که جزء ارزش زیباییشناختی میباشد. این با آنچه درباره آگاهی ما از خودمان در فرایند پیری بحث کردیم، مرتبط است.
من با مثالی از سایهها و توجه به آنها شروع کردم، که این نمونهای خاص از ادراک اکنون است، از زندگی در اکنون. این به ما امکان میدهد تا جهان خود را به طور مستقیم و سریعتر تجربه کنیم، بدون مواجه شدن با موانعی که ممکن است مانع ما در تجربه آن شوند، مانند مهارها، محدودیتهای اخلاقی و اجتماعی سنتی، اصولی که در زندگی اجتماعی معنای خود را از دست دادهاند و همچنین محدودیتهای فیزیکی و شخصی خودمان.
اما آزادی برای درگیری، چیزی است که میتواند با تجربهی پیری افزایش یابد و امیدوارم که افزایش یابد، به طوری که شاید افرادی مثل من و مایکل نسبت به گذشته قادر به تجربه بیشتری باشیم.
بله، درست است. بسیاری از افراد به علت ترس، محدودیتها و عادت به عدم توجه، عمداً خود را از تجربهها محدود میکنند. بنابراین، تأیید میکنم که آزادسازیِ آگاهی بسیار ارزشمند است. اگر پیری بتواند این آزادی را همراه بیاورد، درواقع این مزیتی بزرگ خواهد بود.
References:
Antonioni, M. (1962) L’eclisse [Film]. Italy: Cino del Duca.
Belmont, G. and Miller, H. (1972) Henry Miller in conversation with Georges Belmont.
Chicago: Quadrangle Books.
Face To Face | Carl Gustav Jung (1959). Zurich: A+B Films Ltd. Available at: https://
www.youtube.com/watch?v=2AMu-G51yTY (Accessed: 18 June 2023).
Miller, H. (1968) To paint is to love again. New York: Grossman Publishers.
Montaigne, M. de (1993) Essays. Translated by J.M. Cohen. London: Penguin Books.
Sartre, J.-P. (1963) The Words. New York, NY: George Braziller.
Thoreau, H. D. (1854). Walden. Boston: Ticknor and Fields.
Weil, S. and Lussy, F. de (2016) La personne et le sacré: collectivité, personne, impersonnel,
droit, justice. Paris: RN (Ars longa, vita brevis).
Arnold Berleant
Long Island University
Brooksville, NY11548, USA
ab@contempaesthetics.org
Michael Alpert
University of Maine Press
5729 Fogler Library Orono
Alpert@maine.edu
Valery Vino
Marlo, Australia
valery.arrows@gmail.com
DOI: 10.5281/zenodo.8108418
[1] Ageing: A Dialogue
Arnold Berleant - Michael Alpert - Valery Vino