مجبور شد آخرین لامپ کوچه را با تیر بزند تا همه جا تاریک شود. نگاهی به اطراف کرد و بلافاصله در چشم به هم زدنی خودش را آنسوی خیابان انداخت و پشت تیر چراغ برق پنهان شد. همه جا ساکت بود. چند دقیقه قبل ماشین سفیدی به سرعت رد شده بود و بعد کوچه ساکت و بیحرکت مانده بود. با صدای سوت دوستش به سمت او برگشت و دید به انتهای کوچه اشاره میکند. حیوانی در تاریکی آهسته تکان میخورد. شکارچی تفنگش را از روی شانه در آورد و به سمت حیوان نشانه رفت. نمیتوانست درست تشخیص دهد; شاید یک گوزنِ پیر.
دوستش تفنگ را به سمت حیوان نشانه رفته بود اما موقعیت خوبی نداشت. باید اول مطمئن شود و بعد شلیک کند. ممکن است آن سایه اصلا شکار نباشد. چند ماه پیش یک شکارچی به اشتباه شکارچی دیگر را در کوچهای تاریک با تیر زده بود. موقع شکار آنقدر مطمئن بوده که چند تیر خلاص هم اندخته. اما وقتی بالای سر جنازه میرسد، زن شکارچی میبیند با لباس استتار شهری، تفنگ دوربین دار، چاقوی بزرگ سیاهی در بغل که روی زمین دراز کشیده. با بدن پر از خون، آخرین نفسهایش را نگه داشته بود تا شکارچی احمق خودش را ببیند و با نگاهی تحقیر آمیز اشتباه مسخرهاش را توی سرش بزند.
طبیعی است! وقتی یک عده در شهر مشغول شکار هستند این اتفاق هم پیش میآید. به خصوص در شب احتمال چنین حوادثی زیاد است. در روز دید خوب است بعلاوه سر و صدای ماشینها و مردم حیوانات را در لانههایشان نگه میدارد. معمولا شکارچیان در روز دنبال لانه حیوانات میگردند و کمتر کسی اسلحه به دست در خیابان دیده میشود.
او دیروز وقتی به دنبال زرافههای کوتوله مصری میگشت، احساس کرد در یک خانه متروکه زیر یک فرغون شکسته و وارونه چیزی تکان میخورد. دوربینش را در آورد و روی آسفالت خیابان نشست تا زیر فرغون را ببیند.
زن چاقی با چادری سیاه درست در راستای دیدش ایستاد. بعد پیر مردی با عصا پشت سرش و بعد نوجوانی که تازه سیبلهایش در آمده بود و بعد مردی با شلوار پارچهای گشاد و سر آخر دختری موبایل به دست; همه پشت سر هم در صف خرید نان.
از روی آسفالت بلند شد و همانطور که سرش را خم کرده بود از خیابان گذشت و آهسته از صف نان گذشت و خودش را پشت دیوار شکسته خانه پنهان کرد. نوجوانی از صف بیرون آمد، نزدیک شد و در گوشش زمزمه کرد «این خانه جن داره، مواظب باش!»
چندین بار روزنامه از این موضوع گزارش نوشته بود و کلانتری محل مامور به آنجا فرستاده بود اما تحقیقات به جایی نرسید. صاحب خانه مشخص نشد و کسی به یاد نداشت آخرین بار چه کسی آنجا سکونت داشته. شهرداری قصد داشت آن خانه متروکه را فرهنگسرا کند. چند باری هم در روزنامه اعلامیه دادند اگر کسی نسبت به این ملک ادعایی دارد خودش را به شهرداری معرفی کند.
آنجا تبدیل شده بود به مکانی امن برای انواع حیوانات شهری. چند زرافه کوتوله، چند گراز و یک سمور آبی که در حوض خانه برای خودش لانه ساخته بود. لوله آب را جویده بود و به همین دلیل باریکه آبی به سمت جوی خیابان سرازیر شده بود. پرندهها در کنار چند حیوان دیگر مثل سگ و گربه آنجا زندگی میکردند. به دلیل شایعات در مورد اجنه هیچ شکارچی به این خانه نزدیک نمیشد.
افراد مختلف که در صف نان ایستاده بودند به او اخطار دادند اما او همچنان پشت دیوار موضع گرفته بود و قصد داشت وارد خانه شود. یک کامیون ده تنی قراضه از راه رسید و با سر و صدای زیاد کلی شِن مقابل چند کارگر افغانی خالی کرد. چشم بادامیها بلافاصله شروع به کار کردند. یکی فرغون میآورد و دیگری آن را پر میکرد. یکی هم ایستاده بود و سرش را بالا گرفته بود و ساختمان نیمه کاره را نگاه میکرد. قیافهاش به استاد کارها میخورد. سیگاری در آورد و آتش زد.
معلم باز نشستهای بیخیال درِ خانهاش را باز کرد. زیرجامه گشادش را تا جایی که میشد بالا کشید و شروع کرد به شمردن ماشینهایی که از خیابان عبور میکردند. شکارچی دوربینش را در کیف گذاشت و اسلحهاش را در آورد. از دیوار نیمه کاره خانه وارد محوطه حیاط شد. بلافاصله متوجه چند حرکت ریز در اطراف شد. جانورهای ریز و درشت خودشان را لای آشغالهای ساختمانی پنهان کردند.
هیچ تردیدی نداشت که میتواند چند شکار خوب گیر بیاورد. میتواند عکس حیوانات را در مغازهِ شکارش آویزان کند و الگویی شود از یک قهرمان شهری که چندین حیوان اِشغالگر و مزاحم را کشته و مردم را از شر آنها خلاص کرده.
حیوانهای متجاوز ممکن است به هر جایی سر بزنند. اگر شکارچی دور و بر نباشد، روز روشن سوار مترو میشوند و کیسههای خرید مردم را آهسته و بیخیال نوش جان میکنند. بیشتر سوار کابین زنها میشوند. سراغ هر کیسه خریدی که بروند، کسی صدایش در نمیآید و فقط تماشا میکند. چارهای نیست! چه کار میتوانند بکنند؟ جیغ و داد که فایده ندارد. شکارچی نیستند که تفنگ در بیاورند و او را بکشند. اگر مقاومت کنند ممکن است صدمه ببینند. حیوان زبان نفهم به کسی رحم نمیکند، گرچه شهری شده است و آداب شهر را میداند اما هنوز اگر کوچکترین تعرضی ببیند وحشی میشود. تصور یک گراز وحشی در کابین مترو که هر لحظه خودش را به در و دیوار و آدمها میکوبد دلیل خوبی برای سکوت مردم است. بهتر است خیلی متمدنانه خرید خود را در اختیار حیوان قرار دهید تا میل کند و در ایستگاه بعدی پیاده شود.
شکارچی بودن شغل پر خطری است. خیلیها جانشان را در این راه از دست دادهاند. خیلیها دچار نقص عضو شدهاند و بعضیها مفقودالاثر; احتمال زیاد حیوانهایی که آنها را گیر انداختهاند همانجا دلی از غذا سیر کردهاند. به هر حال حیوانها هم فرق شکارچی و مردم عادی را میدانند.
او در یک حرکت سریع برگشت و به سمت فرغون شکسته تیری در کرد. نالهای بلند شد و حیوان تکانی خورد. بعد بلافاصله تفنگش را به سمت بالا گرفت و تیری از پنجره در تاریکی فرستاد. دوباره صدایی بلند شد و حیوانی به زمین خورد و خاک بلند شد. بعد تیری دیگر و بعد چند تا پشت سر هم، اما ظاهرا دیگر نتوانست چیزی شکار کند. در یک لحظه متوجه شد دو چشم سیاه گنده از دل تاریکیِ پنجره نگاهش میکند. سریع خودش را از دیوار شکسته خانه به بیرون پرت کرد.
معلم باز نشسته همچنان ماشینها را میشمرد. دختر نوجوان که آخر صف بود حالا سر صف بود. کارگرها نصف شنها را بار زده بودند. زنی که کالسکه بچهاش را آهسته هل میداد ایستاد و شکارچی را نگاه کرد. سرش را به چپ داد به او خیره شد بعد از چند لحظه سرش را به راست مایل کرد و باز خیره ماند. سر آخر موی کنار صورتش را زیر روسری داد و رفت.
او چند حیوان را شکار کرده بود اما نمیتوانست لاشه آنها را به شهرداری تحویل دهد. یاد آن چشمهای سیاه افتاد که گویی موهای زبر و بلندی آنها را از هر طرف احاطه کرده بود.
شلوارش را بالا کشید و کمرش را سفت کرد و زیر لب گفت «برای امروز کافی است». آدم وقتی خسته باشد احتمال خطایش زیاد است. این جمله را در کلاسهای حیوان کشی در شهرداری به او یاد داده بودند. یک شکارچی باید همیشه آماده و پر انرژی باشد و وقتی حس میکند خسته است بلافاصله کارش را تعطیل کند.
آن شب وقتی تفنگش را به سمت سایه سیاه گرفته بود، یک لحظه احساس کرد خیلی خسته است. چند ماهی میشد که هر روز شکار میکرد. اوایل خیلی هیجانانگیز بود; پرسه در شهر با تفنگی بر دوش و لباسهای استتار شهری افتخار آمیز است. اما کمکم روحیهاش را باخت. بعضی وقتها دیدن حیوانات در لحظه جان دادن اذیتش میکرد یا شب در خواب ناله حیوانات را میشنید.
شکارچی بلافاصه در یک لحظه شاخهای بزرگ یک گوزن نر را تشخیص داد. شلیک کرد، چند بار پشت سر هم. صدای افتادن حیوان محله را لرزاند. طوری افتاد که شاخهایش در جوی آب قرار گرفت و تنش روی باغچه کنار پیادهرو پهن شد. خون حیوان به جوی آب رسید و به سمت پایین خیابان حرکت کرد. شکارچی احساس غرور کرد.