توسط مجید حیدری
| شنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ | 11
شماره ۲
در کافهای نشسته ام و چایم سرد شده. جوان لاغر اندامی موهای بلندش را از پشت بسته است و موسیقی جاز ملایمی پخش میشود. در این لحظه خیال میکنم تابلو چهل تکیهای دور تا دورم روی دیوارهای این کافه کشیده شده. دست بر روی هر تصویر بگذارم در همان صحنه فرو میروم و وارد دنیایی میشوم پر از نسبتهای عجیب و لا به لای معادلات غریب. در یکی از این قابها مردی لاغر اندام با صورت استخوانی و ته ریش سیاه میبینم که مقابلم ایستاده است و بلند بلند میخندد. او را میشناسم، قبلا همکارم بوده است. نیات مرموزی داشت و به هر جایی سرک میکشید و در هر کاری دخالت میکرد.
در قاب دیگر زنی میبینم با موهای شرابی و چشمهایی که نگاه خاصی دارد. همیشه حتی زمانی که در نگاهش عشق در تلاطم است مجبور است کمی سرش را بالا بگیرد و مرا ببیند. چشماهایی که گویی همیشه از نوعی شراب که در بدنش تولید میشود خمار است.
در تصویری دیگر منظرهای میبینم از تعدادی خانه روستایی در دامنه شیب یک کوه سر سبز. در دور دستها دریاچه کوچکی است که آب سبز رنگ راکدی دارد. از دودکش چند خانه بخاری غلیط بیرون میزند و باز دوباره به داخل برمیگردد. با خودم اندیشیدم این جا محلی است برای گذراندن یک عمر بیکاری ذهنی و گم شدن در روابط فشرده یک آبادی.
در قابی دیگر خودم را دیدم که پیر شدهام و روی صندلی چوبی یک کافه در خیابانی نشسته ام و آبجو میخورم. ساعتها میگذشت، آدمهای اطراف در جنب و جوش بودند و من ایشان را مینگریستم. کامپیوتری جلویم بود و گاهی چند خطی مینوشتم. ریشهای سفیدِ بلندی داشتم و لباسهای گشادی به تن کرده بودم. چند نفری از راه رسیدن، لحظاتی پیشم ماندند و رفتند. من همچنان بطریهای آبجو را مینوشیدم، آدمها را زیر نظر داشتم و مینوشتم.
در چند قاب کوچک کنار هم، بیشمار آدم دیدم پهلو به پهلوی هم ایستاده. لباس سبکی به تن داشتند یا برهنه بودند. با شِکر خنده گشادی به صورت، بدون هیچ کلام و اشارهای، گویی از درون قاب به من مینگریستند. دستی تکان دادم. همگی در پاسخ خنده هماهنگی کردند.
در تصویر دیگر، زنی دیدم کلاه به سر با یک پالتو گشادِ مشکی که در فضای جلوی یک کافه نشسته بود و با من حرف میزد. حرفهایی که بارها تکرار کرده بود. معطل یک تصمیم مانده بود. نه امید به ماندن داشت و نه جرأت میکرد همه چیزش را بگذارد و برود. خانه جایی است که زندگی کردهای، در خیابانهایش سالها پیش قدم زدهای، در کافههایش با دوستانت نشستهای، در چند مدرسه اطراف آن خاطراتی داری. خانه جایی نیست که بقیه این کارها را کرده باشند و تو از راه برسی و ایشان را ببینی که این کارها میکنند.
در قابی دیدم که من فریاد میکشیدم و مردان لاغر اندام با صورت استخوانی و ته ریشِ سیاه، شش جهتم بستهاند. عجب که همه چیز مقابلم پیش میآمد. خالهای سیاه روی صورتشان شکل میگرفت، زلفشان در هم میپیچید و رشد میکرد. رخ و عارضشان تغییر اندازه میداد و قامتشان میروئید. پوسته زمین را حس میکردم که زیر پایم تکان میخورد.