منتخبی از اشعار اسیر شهرستانی را میشونید که در دل چند داستان کوتاه جا گرفتهاند: ناصحان، به جهان بودن، شاعرانگی، یار امروزی و درک شاعرانه; بهمراه دو قطعه موسیقی از گروه نینجاهای بدشانس. اگه پادکست به نظرتون خوب اومد در سایت حامی باش ازش حمایت کنید تا بتونم زمان بیشتری صرف این کار بکنم.
برای شنیدن در کست باکس اینجا کلید کنید
متن پادکست
قسمت دوم از گفتگوی من با اسیر شهرستانی شاعر قرن یازدهم; با این توضیح که آنچه میشنوید تنها داستانی ادبی است و شخصیتها و اتفاقها کاملا خیالی است.
- ناصحان
ماشین گشت سر رسید و نیما و دوستش را گرفتند. زیر صندلی جلو سمت کمک راننده دو تا یک و نیم لیتری کونیاک و زیر صندلی راننده هم یک و نیم لیتر عرق یافتند. یک درجه دار نیروی انتظامی میانسال باته ریش خط گرفته و یک سرباز وظیفه لاغر و کشیده. افسر رو به نیما کرد و گفت شماها چقدر جرات دارین؟! تو این شبهای شلوغ که همه جا پره ماموره، چطور به سرتون زد عرق خوری کنین؟! بعد نشست تو ماشین نیما و دوستِ نیما هم سوار ماشین پلیس شد و همه به سمت پاسگاه راه افتادن. احتمال زیاد بقیه داستان را شما خودتان میتونید حدس بزنید. بله خلاصه داستان ختم به خیر شد. دم یک عابر بانک ایستادند و بعد حتی با زبون بازی نیما پلیسها دو تا از بطریها را پس دادن و فقط یکی را برای خودشان نگه داشتند. در زمان اسیر شهرستانی در قرن یازدهم به این کار میگفتهاند باج مشرب.
الان یک ساعتی هست نشستهایم و مینوشیم. نیما داستانش را تعریف میکند و میخندیم. میگم طبق قانون حمل و نگهداری مشروب الکلی از یک تا سه سال حبس داره و جریمه مالی. بعد با خودم فکر میکنم که در قرن یازده تو همین شهری که ما زندگی میکنیم خبری از قانون نبود و مملکت بر اساس عرف و تا حدی قوانین شرعی اداره میشد. اما باز هم شرایط همین بود توبه می فرماید اما میخورد پنهان شراب.
از نوجوانی بخاطر دارم که پدرم هر روز صبح با لگد بیدارم میکرد که پاشو نماز بخوان. من و بردارهایم همه بیدار میشدیم و پس از اینکه به نوبت سری به توالت میزدیم، دست و رو میشستیم و ادای نماز خواندن در میآوردیم. البته من چند باری هم نماز خواندن را امتحان کردم. سعی کردم با تمام حضور قلب نماز بگذارم اما راستش اتفاقاتی که میگفتند در زندگیم نیافتاد و این طور شد که بیخیالش شدم. تا سالها از صبح اول وقت بدم میآمد چه بخاطر لگدی که میخوردم و چه بخاطر روزهایی که باید میرفتم نان تازه بخرم. اینها همه در کنار زور مدرسه رفتن بود. خلاصه باید گفت که پدرم عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است (بود).
من که حوصله نداشتم اما یکی از بردارهایم همیشه با پدرم بگو مگو داشت که به قول حافظ من اگر نیک و گر بد تو برو خود را باش. اتفاقا او تنها فرزندی بود که خودش اهل نماز خواندن بود اما از زوری که پدرم در این داستان میکرد هم بیزار بود. تا یک جایی برای من مساله بود که اگر درست بخوانی چه میشود؟ اگر نخوانی چه میشود؟ بعد کلا متوجه شدم چنین سوالاتی ضرورتی ندارد و بیشتر توجهام را به مسائلی دادم که در زندگیم ضروری است و موجب فایدهای در زندگیم میشوند. حتی در میانسالی آموختم که زخمی افسانهِ ناصح نگردد گوش ما.
نیما میگفت پدرش او را از نوجوانی آنارشیست میخوانده. مطمئن نیستم که این خاطره را برایش نقل کردهام یا نه اما پدر من هم مرا از دست رفته میدانست. آن زمانها مایکل جکسون برو بیایی داشت. من در خانه میرقصیدم و ادای او را در میآوردم. پدرم سری تکان میداد و میگفت این بچه از دست رفته. فارغ از لقبها هیچ کدام آدمهای اجتماعی نبودهایم و از اجتماع دوری میکردهایم. البته به گمانم از یک جایی تصمیم گرفتیم بازی را بهم بزنیم. خوب نیما روحیه انقلابی بیشتری داشت و در تمام آشوبها شرکت میکرد و در زمینه بزن بزن خیابانی تجارب زیادی کسب کرد. به هر حال به قول اسیر بی سرو پا قطرهایم، اما خروشی میکنیم / اینقدر هم بس، که بر دریا گشود آغوش ما.
اگر دوست دختر نیما آن شب یک سرپوش به سرش گذاشته بود آن خانم چادری به ما گیر نمیداد، بعد متوجه مستی ما نمیشدند و ماشین گشت نمیآمد. این بار اما باج مشرب نستاندند و ما را یک راست بردند کلانتری. مرد جوانی مسئول پرونده ما شد. نگاهی به سرتاپای ما کرد و نیش خندی زد بعد گفت اینجا چه کار میکنید، یک جوری مساله را حل میکردین. من گفتم این دوستمون (منظورم دوست دختر نیما) با مامور شما یکی به دو کرد. هر کاری کردند سرپوش نگذاشت و لج بازی کرد. من مست هم سرپوش از او گرفتم و به سر کردم تا ناصح راضی شود، اما نشد. به او گفتم ناصح از جان من چهخواهی / دل ندارم به جان یار قسم. نیما هم که مست پاره بود به من که سرپوش گذاشته بودم خندید و عکسی گرفت. مامورها فکر کردند که مسخره بازی میکنیم و از دست ما عصبانی شدند. رو به نیما کردم و گفتم زبان ناصح اگر زهر قاتلی دارد / جنون کامل ما دست قابلی دارد. خلاصه ما را کشان کشان به کلانتری آوردند. بعد آهسته در گوش مامور جوان که لبخندی به لب داشت گفتم آن بار ندامت را این بار ملامت را / ناصح سگ هشیاران زاهد خر بدمستان. دردسر شما ندهم، پس از تست الکل شب را با نیما در کلانتری کنار دو بازداشتی دیگر گذراندیم. فردا صبح هم با یک مجوز کسب جعلی از بازداشت در آمدیم. روی دیوار بازداشتگاه با زغال نوشتم که گوشها کر بود، یاران مست و مطلب بیزبان / غنچهها داریم فریاد از لب خاموش ما و یکی از بازداشتیهای دیگر هم اضافه کرد که اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین / به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را.
- به جهان بودن
طی سالها زندگی حس مشترکی یافتهام بین خودم و تقریبا تمام آدمهایی که در جغرافیای خودم با آنها برخورد داشتهام: غربت، بیگانگی و حس جدا افتادگی. برای این حس شاید بتوان دلایل روانشناختی، جامعه شناختی و فلسفی متفاوتی بیان کرد. اما من دلیل ادبی را به همه آنها ترجیح میدهم. در این غربت و بیگانگی یک «حقیقت ادبی» نهفته است که کهنه و تاریخمند است و ناشی از اندیشههای حکیمی شارلاتان و سودجوست. همان کسی که وجود را دو قسم دانست ممکن الوجود و واجب الوجود. من از هر دسته بندی و به دنبال آن از هر گونه رتبه بندی بیزارم، بخصوص دسته بندی و رتبهبندی وجودی که مامن و مادر تمام انواع تبعیض است و خوراک لذیذی برای حاکمان و نظامهای سلطهگر است. نکته این است که حکیم سودجو تقسیم بندی و رتبه بندی از نظام هستی به دست داد که هم مورد پسند دیگر علمای خود باخته قرار گرفت و هم حکمای قدرت طلب زیرا هم جایگاه برتر علما را توجیه و تبیین فلسفی و دینی میکرد و هم قدرت حاکمان را. از آن پس دفترها نوشته شد درباره اینکه چطور قدرت (یا حقیقت مطلق) از بالا به پایین نشر پیدا میکند و هستی شکل میگیرد. نکته در این است که واجب الوجود یا همان امر والا و مقدس آنقدر مطلق است که خودش ارتباطی با زمین و زمینیان ندارد، پس باید نمایندگانی بر روی زمین باشند که او را نمایندگی کنند. کم کم بساط این نمایندگان پهن و پهن تر شد، چه از راه سلطه بر زمینهای بی صاحب و چه از راه ازدواج و مناسب مورثی. آهسته آهسته جغرافیا به تملک امر والا در آمد و زمین اشغال شد، طبیعت خار شد، خاک امری بیارزش شد، زندگی رنگ باخت و غربت همه جا را گرفت و شعر غربت ظهور کرد بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت / در خانه وجود و عدم نیست رخت ما.
به ناگاه خود را در غربتخانهای یافتیم خالی از شور و نشاط زندگی و پر از حزن و اندوه; غم از دست رفتن زندگی و خالی شدن از شادی و سرخوشی زیستن روی زمین و خو گرفتن با طبیعت. جای زیستن و زنده بودن را مرگ و داستانهای پس از مرگ گرفت و انواع گناههای مختلف تعریف و تبیین شدند تا زیستن را اسیر کنند. دروغهایی پرداخته شد از جمله ایمان، رستگاری، فضیلت، شادی همیشگی و زندگی ابدی. به چنین غمکدهای نیمی شراب سرگردانی خوردهاند و پای منبر دزدان معنی نشستهاند و نیم دیگر خواب پریشان رهایی میبینند و تکرار میکنند که ای دل غمین مباش که در وادی طلب / آوارگی دو اسبه کند جستجوی ما. در نتیجه همه آشفته رای شدهایم و تنها راه اصیل باقی مانده روی آوردن به عزلت و لذت بردن از خواب زمستانی است که به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم / که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را. در این غربت خمار حوصله سوز است و احتمال گفتگودر این بحر ناامیدی هلاک شده. تنها راه چاره نوشیدن مدام است و به سخره گرفتن این وضعیت غریب که ساغرِ زهر به کام و لب خندان داریم. و هی زیر لب زمزمه میکنیم که ای اسیر آخر دل ما هم چراغان میشود.
- شاعرانگی
در جایی همچون یک صندلی خالی در یک پارک عمومی یا یک تخته سنگ بر قله یک کوه یا زمانی که به تصویر خود در آینه خیره میشوی، پس از چند لحظه سکوت به سراغت میآید. گوشهایت میشنود اما توجه نمیکند، چشمهایت میبیند اما به خاطر نمیآورد. در چنین لحظهای خود را در مییابی که در جهان هستی، فارغ از تمام چیزهایی که مشغولت کرده و فکرت را درگیر نگه داشته. ناگهان خود را آنطور که باید مییابی; رها و اندیشنده، موجودی زنده که هیچ وظیفه خاصی ندارد جز زنده بودن و زیستن.
روزی روی صندلی پارک ملت نشستم و از خاطرم گذشت که مشتی غباریم به کلبهای تاریک در انتظار گریه شوق. پرندهها مشغول اهداف کوتاه مدت خود بودند و درختها نظاره میکردند: در کلبه تاریک اسیر است شب و روز. درختها سرکشیده به آسمان و چمنها کوتاه و سبز: به زیر آسمان گویا اسیریم. در این صحنه فرو رفتم و خودم را در قاب یک نقاشی دیدم. چیست که من را از این قاب بیرون میکشد؟ سیر گلشن کن اگر تشنه دیدار خودی. با خود اندیشیدم که در دل است که در گردِ شوق پنهان است؟ در مقابل قامت این درختان، سبزی چمنها و هیاهوی پرندهها برای من در سینه نهفته بال وپرها.
روی همان صندلی پارک، تخته سنگ یا در آن آینه در خواهی یافت که امتیاز قدر بیقدری فزون است از قیاس. باید ادامه دهی که عالم آواره شوقند چه خورشید و چه ماه پس آنچه تو را پیش میبرد شوق است و هر چیز به غیر شوق شاید باعث حرکت شود اما دلهره آور است و مایه اضطراب. وقتی شوق در تو بجوشد شبیه آدمهای مجنون، شبیه پرندهها میشوی: واژگون است کار اهل جنون / خار بر سر زنیم و گل بر پا. مهم نیست باقی مردم به دنبال چه هستند، مهم این است که شوق تو در طلب چیست. دست از کار بکش، دست از اعتقاد و باور و ایمان بکش و سوار اسب شوق خودت شو.
شاعر کسی است که دائم به خودش یادآوری کند خاطر ما بیش از این غافل مباش از کار ما. شاعر شراب بیغش، شوق سرکش و بیهودهگردی دوست دارد. شاعر سرکرده خیل بیخبرهاست. او قدر جنون میداند و میپندارد که فضول، قدر نفهمیدگی نمیداند.
جنون مقدس نیست، حیرت متعالی نیست و معبود آسمانی نیست. حیران کننده است که هر روز خورشید طلوع میکند و گیسوی پریشان در باد دل میبرد و حتی بالا رفتن از یک درخت و پریدن به آب رودخانه جنون آمیز است. پس چرا مست و مجنون نباشد کسی / هوای بهار و بهار هوا . شاعری فصل ندارد صبح است مست باده دوشینه هوا / چاک است از تبسم گل سینه هوا. فقط کافی است پیرو شوق خویشتن باشی همچو اسیر هرکه شد پیرو شوقخویشتن / پنبه {به} گوش میکند زمزمه درای[1] را
- یار امروزی
نمیدانم قصد داشتم یا بیاختیار به او چشمکی زدم. ظاهرا به خانه میرود و با خودش میگوید مژه برهم نزنم تا نکنم صید او را. میرود، میرود و میرود تا زیر یک سقف میایستد. تردیدی در قدم زدنهایش هست. چکمههای مردانهاش را نگاهی میاندازد. من او را از پشت سر میبینم و میاندیشم صد خیابان سروبالا میکشد از دیدهام / در نظر دارم خیال سروبالای تو را. نباید دست در دست هم داشته باشیم، باید از دور هم را ببینیم. این هم یک بازی است هم یک قانون ناگفته. نیمه شبی سرد و تاریک روی بام شهر، دست فروشی روی گاری باقالا میفروشد. مست که باشی باقالا مزه خوبی است: خوش بساطی بر سر بازار دل وا کردهای.
بعد یک روز لباس چرم مشکی پوشیده بود با همان چکمههای لژ دار مردانه و روی پیراهنش نوشته بود کردهای جیقه جیقه ابرو را / دادهای عرض جوهر مو را. نگران بودم، دلهره داشتم اما فکر کردم میشود هر دو سوار یک موتور هالی دیویدسون شویم و به صورتی حماسی به جاده بزنیم. موهایش در باد تاب بخورد و من بدون هیچ حسی در صورتم ساعتها موتور را برانم. صدای فرهاد در فضا میپیچد که «من مرد تنهای شبم» و من با خودم زمزمه میکنم که اضطراب دل به من گفت آمدنهای تو را / بیخودی هم کرد سرگوشی، سخنها تو را.
طبق قائده باید روزی جدا شویم. باید روزی همه چیز خراب شود. دعوا و ناسزا، دلخوری و دخالت بقیه آدمها و طبق معمول چیزهایی لو میرود. به من خواهد گفت شرم خوب است اینقدر، نیرنگ اما خوب نیست و به او خواهم گفت بیگانه نبودی اینقدرها. او بارها تماس خواهد گرفت و من بارها رد میکنم. با تو امشب یک دو حرف مختصر دارم بیا، سرو شوخ من بیا، غافل بیا / مستم و بسیار مشتاقم به جان و دل بیا. من انکار میکنم. همه چیز را انکار میکنم. اما... دلم در سینه تا پر میزند، چشمش خبر دارد / نمیدانم کجا آورده این حاضر جوابی را.
باز دوباره او را در کوه ملاقات میکنم. از او میپرسم چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی؟ میخندد و بلند بلند دوباره میخندد و صدای خندهاش در کوه میپیچد و خندهاش چون غنچه میگردید، زیر لب گره. پرهیز میکنم، از خیره شدن به چشمهایش پرهیز میکنم که گردش چشم تو صیادی دیگر دارد. به من میگوید تو سرکرده گلهایی. میایستم و از قله کوه به پیکر ناساز شهر نگاه میکنم و میاندیشم دلتنگی عالم را ضامن شدهام بی تو.
- درک شاعرانه
تو پیاده رو جلوی یک کافه با نیما نشستیم. دختر جوانی پرسید چی میل دارید؟ یک تتو پروانه روی گردن داشت و یک پیرس به دماغش، خوش صحبت بود و پر انرژی. به نیما میگم نه تنها لباس جنسیت خودش رو از دست داده، بلکه رفتار پسرها و دخترها شبیه هم شده. اصلا قالب جنسیت شکسته شده. نیما مثل همیشه میگه: طبیعیه دیگه. گاهی کشفیات ذهنی من رو از پیش طبیعی فرض میکنه. با خودم فکر میکنم که از قبل به اینا فکر کرده یا در لحظه بهشون فکر میکنه و به نظرش طبیعی مییاد یا اینکه برای موافقت با من اینطور سریع و معمولی میگه: طبیعیه دیگه.
بهش میگم در حالت طبیعی دنیا خشن و شاعرانه است. با پاکت سیگارش بازی میکنه میگه چیش شاعرانه است این نکبت؟! منظورم من از شعر کلام نازک و لطیف نیست، منظورم بازی با کلمات نیست. نه! به غیر پذیرش این دنیای تاریک وحشتبار یا جنگیدن با تاریکی، یک راه دیگه هم هست. همون قدر که یک شعر میتواند این دنیا را بپذیرد و توصیف کنه به همان اندازه میتواند دنیا را باز تعریف کند و در دنیای شاعرانه خودش نسبتهای بهتری برقرار کند
آفرینش را پر پروانه میدانیم ما / آسمان را سایه ویرانه میدانیم ما / هر غباری را پر پروانه میدانیم ما / از تپیدنهای دل افسانه میدانیم ما / کسنمیفهمد زبان گفتوگوی ما اسیر / هرچه میدانیم ما، بیگانه میدانیم ما
همون قدر که یک پیامبر حق دارد داستان بسازد و داستانش را مقدس جلوه دهد تا مردم به داستانش ایمان بیارن، به همان اندازه شاعر میتواند دنیا رو تغییر دهد و به همان شعری که ساخته ایمان بیاورد پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب. اما خوب برای نیما چنین تصوری از دنیا شدنی نیست. دنیا را میپذیرد اما رخدادهای ناجور و پدیدههای وحشت انگیزش را به عنوان حقیقتی تلخ و ذاتی در ذهنش هزم میکند. من اما معتقدم میتوان این حقایق تلخ را مورد پرسش شاعرانه قرار داد تا دنیای جدید ظهور کند چه غم دارد دل از اندیشه ما؟ چه شد گر بیستون الماس باشد؟ چه شد گر صورت از معنی ندانیم؟
نیما میگه اگه بخوای بپرسی یا بخوای تغییر بدی هم نمیزارن، آزادی بیان نیاز داری: فریاد که دم نمیتوان زد. نه! من میگم نه، نیاز نیست فریاد بزنی که همه بفهمن. در دموکراتیک ترین حالت ممکن و با تضمین آزادی بیان برای همه باز همه ضرورتی نداره به همه بگی، چی کار داری؟! بزار زندگیشونو بکنن و أصلا به این باور ندارم که از بسکه خورد نیش خموشی بیان ما / خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما. در عوض فکر میکنم پروزا ما بهبال و پر بی تعلقی است.
[1] درای: زنگی که برگردن شتر بیاندازند