خانم آویتال رونل سخنرانی داشته است در سال ۲۰۱۴ با این عنوان: پیادهروی به عنوان کاری فلسفی
در جهت سادهسازی گفتار خانم رونل، استعارههای به کار رفته در این سخنرانی را در قالبی ساده بازنویسی کردم. آشنایی با این استعارهها و اندیشهها میتواند پنجرهای نو درباره پیادهروی و کارکردهای فلسفی آن بروی ما باز کند.
پیادهروی چه نسبتی با اندیشیدن دارد؟ چطور میتوان گم شد؟ نسبتش با امر غیر قابل پیش بینی چیست؟ سرِ پیچ چه چیزی انتظار ما را میکشد؟ چطور میتوانیم خود را منعطف کنیم و کش دهیم؟ چطور میتوانیم سقوط کنیم؟
در ابتدا، باید زندگی را برای لحظاتی متوقف کنیم و از خود سوال مهمی بپرسیم; ما اینجا چه کار میکنیم؟ همینجا که هستیم و مشغول هر کاری. قبل از شروع مجدد باید نگاهی داشته باشیم به تاریخ اشتباهات دیگران. آرشیو تاریخ را بیرون بکشیم و اشتباهات بشر را نگاهی بیاندازیم. حالا زمان پیادهروی است; بیاید قدم بزنیم.
برای پیادهروی به نقشه نیازی نیست اگر هم باشد نیاز به «نقشه گم شدن» است. باید خود را در مسیرها گم کنیم در میان کوههای بیشکل و در بیراهها. باید از همسایگی آدمها دور شویم و مروری داشته باشیم به تاریخ کسانی که از کوه پایین آمدهاند; قانون گذاران و چراغ بدستان همچون سقراط، موسی، نیچه و زرتشت.
ژان ژاک روسو در کتابی به نام «خاطرات یک پیادهرونده تنها» روش اندیشیدن هنگام پیادهروی را به ما میآموزد و نشان میدهد که اندیشیدن چه نسبتی با راه و مسیر دارد. از جمله، او به موضوع سقوط میپردازد و اینکه اندیشه در حال پایین آمدن از کوه چه حالتی دارد. به بیان استعاری، در حال پایین آمدن از کوه، ما مشغول ترک موضع خود هستیم، زمانی که آنچه بدست آوردهایم را کنار میگذاریم، حالت تعادل را رها میکنیم و در شرایط خود باز اندیشی میکنیم.
دریدا معتقد است «کسی که به شانس اعتقاد دارد به شانس اعتقاد ندارد». منظور این است که اگر به شانس (بخت) اعتقاد داشته باشی یعنی که به جبر اعتقاد داری; به چیزی که از پیش مقدر شده، پس دیگر اتفاقی نیست. به همین دلیل است که روسو نقل میکند که روزی به سمت خانه میرفتم و از روز خود بسیار راضی بود. خیالات در ذهنم جریان داشتند که ناگهان اتفاقی افتاد و تمام خیالاتم پرید و تفسیر جدیدی از آن روز در ذهنم شکل گرفت. به عبارت دیگر، شانس قسمتی از زندگی است که نمیتوان روی آن حساب کرد اما میتوان زندگی را با تمام اتفاقات غیرقابل پیشبینیاش در آغوش کشید; در اینصورت آدم سرخوش است.
در کنار پذیرش شانس، روسو به ما میآموزد که چطور سقوط کنیم و خود را از استرس و اضطراب دنیا عقب بکشیم; دنیایی که دائم ما را به خود میخواند و قصد دارد ما را در روزمرگیها غرق کند. هایدگر این مساله را لحظه عقب کشیدن از دنیا میخواند. زمانی که اجازه میدهی دنیا با تمام مشغلههایش از ذهن تو بیرون شود، توقف میکنی و به احتمال زیاد به پیادهروی میروی. زمانی که مسیرهای قابل پیشبینی را رها میکنی، نقشه گم شدنت را میکشی و سقوط میکنی; به قول هولدرلین شاعر آلمانی سقوط به بالا.
برای روسو عقب نشستن از دنیا و روی آوردن به پیادهروی در طبیعت به منزله عقب کشیدن سیاسی نیست. او عقب مینشیند تا بتواند قدمهای بعدیش را برنامه ریزی کند. این شکست یا بنبست نیست بلکه آماده شدن برای حرکت بعدی است. همچون کسی که پایش صدمه دیده و دورانی را باید استراحت کند تا دوباره به صورت مستقل و یا به کمک عصا یا وسیلهای دیگر به حرکت در آید.
شاید این نکته به نظر اغراق آمیز بیاید اما نیچه میگوید ماهیت انسان این است که ریتم قدم برداشتن را بیاموزد. اینچنین برداشتی در دستگاه فلسفی نیچه طبیعی است و به عبارتی نیچه آنچه روسو به آن رسیده بود را میپذیرد و سپس انجام میدهد و به همین دلیل است که دوبار میگوید: آری، آری.
به شکل خلاصه، رابطه بین فلسفه و پیادهروی در یک معنا، اندیشیدن به ارتباط استعاری بین کنشهای مختلف پیادهروی و اندیشیدن است همچون پرسه زدن، پریدن، جهش، چرخیدن، کروز کردن، قدم زدن بر روی لبه تیغ، رد شدن از مرز و گذر کردن.
سخنرانی خانم آویتال رونل در یوتیوب
کانال تلگرامی «پیادهروی و فلسفه»