پشت چراغ قرمز در هر تقاطع، فرمان را رها میکرد و دستهایش را نگاهی میانداخت. رگ و پی دستهای لاغرش برجسته بود. دستهایش را باز و بسته میکرد، شبیه نوعی ورزش کردن. کنار لبش تبخالی در آمده بود. ته ریش سیاه و سفید و موهای نامرتب کوتاه داشت. پوست بدنش کم آب بود اما خودش میگفت «الان حالم بهتره.» چند هفته پیش، صدایش از اعماق تاریکی بیرون میآمد، حالا کمی راحتتر از همان موضوعهای همیشگی صحبت میکرد «تو این خراب شده چی میگذره؟ از آدم کوتولهها چه خبر؟»
صبح سحر بیدار شده بودم و ساعتی در تخت خواب و ساعتی پشت کامپیوتر گذارنده بودم. بعد از صبحانه، همچنان احساس کسالت داشتم و حس میکردم در سرم کشتزار گندم دارم و باد در آن میپیچد. به او گفتم «چند وقتی است در مرز بین خواب و بیداریام.» تک خنده خفهای زد و تکانی خورد. بعد دوباره گفتم «این خستگی معمولیه؟ شاید به خاطر فصل بهار باشه.»
گفت «میخوای چند وقتی شبا عرق نخوری؟»
گفتم «میخوای چند وقتی افسرده نباشی؟»