باران میبارید
و برگها
دانههای آب را دست به دست میکردند
برهنه بودم و مست
در میان جنگل انبوه تو
باران میبارید
و برگها
دانههای آب را دست به دست میکردند
برهنه بودم و مست
در میان جنگل انبوه تو
پای "برکه ساکت"
نشسته بودیم
ناگهان
بادی برخاست
شعری آورد
که مستی
به کوچهای پیر
زمزمه کرده بود
«گر دل غبار گشته
امید خیال
هست
باران شکارِ
ابر پراکنده حال
هست»
تیر چراغ برق
درخت شهریست
با پلههایی تراشیده
در بدنش
برای بچههای کوچه
و مامورهای برق.
راستی
چرا هنوز
این ستونهای سیمانی
پله دارند؟
نه دیوی هست
نه فرشتهای
نه سیاهی میرود
نه نور میآید
نبرد، نبرد سایههاست
اولین بار
من این مسیر را طی کردم
و شعری در ستایش فرگوس خواندم
در کنار آبگیری ساکت
با درختان چنار پیر
«بس است این تردید و هراس
بس است بیم و امید»
اولین بار
من در این مسیر
خانهای موقت برپا کردم
و خودم را صاحب آبگیر
و درختان دانستم
اولین بار
من دو درخت را دوختم
با یک ننو آویخته
تا در تعلیق آبجو بنوشم
و شاهین به خاطر من بود
که از لانهاش پرید
تا جوجههایش را ببینم
اولین بار
من بودم
که خودم را در این جاده طی کردم
اوایل با واژهها ور میرود
سالها میگذرد
تا اینکه
سُر میخورد و میافتد
ناگهان شاعر میشود
و برای معشوقش مینویسد
سپس برای دوستانش
سر آخر،
هرزه میشود
و برای همه قلم میزند
رقابت دانههای برف
برای سقوط را دیدهام
پیشروها آب میشوند
تا لایه نازکی
زمین را بپوشد
و برفهای بعدی نجات یابند
بعد جنگی درمیگیرد؛
برف سفید
در برابر گامها
و نور خورشید
فرو رفتن
جاری شدن
سرآخر،
میرسیم به داستان تو:
آبتنی در رودخانه
راستی،
آن تخته سنگ بزرگ را یادت هست؟!
لبخند بزن
سیاهی بوده و هست
تو بخند
مثل بهار
...
بگذار نیشخندت را ببینم
به حماقت
به قدرتِ اخمو
به پیرِ متوهمِ رو به مرگ
بخند
بگذار قدرت را در لبخندت ببینم
...
لبخند بزن
به مجری خودباخته رادیو
به برنامه مسخره تلویزیون
قهقه بزن
...
گوشههای چشم
از خندههای تو درهم میشود
بهار آمده تا دلیل خودش باشد
دوباره نو
دوباره عشق
آخرین سیگار عمرش را روشن کرد
سه دقیقه برای مردن
خط آتش
و دودی باریک
به منظره خیره ماند
پرندهها به دشتهای باز
امروز ۸ اسفند ۱۴۰۳
دیروز برف آمده
همه جا تعطیل است
دولت اعتصاب کرده!
در اعلامیه رسمی
درخواست افزایش حقوق دارد
قدرت، توپی لزج است
دست هر کسی بیافتد
دستهایش چسبناک میشود
با هر کسی دست دهد
هر کجا برود
همه زنج و چسبناک میشوند
وقتی زبانش به کام چسبید
و رگهایش پر از چسب شد
ذوب میشود
راه میافتد
در خیابانها
دیوار خانهها
همه چیز را زنج و بدبو میکند
گلوی همه را میچسبد
امروز با چشمهای خیس
پالتو به تن کشید
کلاهی به سرگذاشت
و راهی شد
در خیابان پایش در لجن چسبناکی فرو میرفت
امروز باگلوی گرفته
در خانه نشستهام
«مدیریت انرژی»
کلاسها را تعطیل کرده
دکمههای کامپیوترم به هم چسبیده
فردا ۲۲ بهمن است
امروز برف میآید
دیروز دلار ۸۹ هزار تومان بود
هیس! ساکت باش! آهسته و با دقت قدم بردار! ای کاش برگردم به همون اتاق قبلی! اینجا تاریکه هیچی نمیبینم. خب شاید اینجا هم مثل اونجا میز و صندلی باشه......ترس نداره! ....چرا داره! هیچی نمیبینم. شاید یک چیزی حمله کنه حیوونی، آدمی. اصلا شاید یک چیز تیزی بره تو پام. کف پا احساس خنکی دارم، کاش کفش داشتم.
باید دیوارها رو پیدا کنم. میترسم! از چی میترسی الاغ؟ نمیدونم از هر چی. صدا نیست، نور نیست، یکم سرده، دستامو که تکون میدم انگار هوا هم نیست. باید برم تا یا یک گوشه امن.
نه! از دیوار خبری نیست، جا واسه نشستن هم نیست. نمیدونم توهم زدم یا حس میکنم یکی کنارمه. با یک حرکت ناگهانی میتونم لمسش کنم. میترسم اما باید این کار و بکنم، الان مطمئنم سمت چپه. بزار با آرنج بزنم. آه، آره بهش خورد. نرمه، خشن نیست. دستمو میبرم جلو هر چی میخواد بشه، بدتر از برزخی که توش گیر کردم نیست. گرمه، آره گرم و نرم. خوبه هااا!. حالا دارم ابعادش رو پیدا میکنم، بزرگ نیست. اَه! رفت، دیگه اینجا نیست. حالت تهاجمی نداشت، مطمئنم.
فکر کنم حالا میشه کمی تندتر برم. آره، حداقل تا اینجا که خطری نبود، یک حالی هم کردم اما باید محتاط باشم. معلوم نیست شاید چیزای دیگهای هم باشه. آخ! قلبم درد گرفت بسکه تند زد. دیونه نترس! نترس دیگه! بزار کنار این ترس احماقانه رو. درسته نمیدونی چیا هست اینجا، نمیدونه کجایی اما خوب شاید اگه بدونی بدتر باشه. خوبه! خودم خودم رو دلداری میدم.
بزار بشینم، چیزی نمیشه، اصلا فکر کنم اینجا کف کمی گرمتر از جاهای دیگه است. آره بشینم. آخ جون! یکم پاهام راحت شد. اطرافم چیزی نباشه! بزار آهسته دورمو لمس کنم ببینم چی پیدا میکنم. هیچی، هیچی نیست، خیالت راحت! پس بزار دراز بکشم. اوه! چه شجاع شدم، به تاریکی عادت کردم.
...هیچ نفهمیدم خوابم برده بود. یعنی خواب بودم اتفاقی افتاده؟! فکر کنم اینجا تنها اتفاق خود من باشم، هه هه. والا خبری نیست، بیخودی میترسیدم. پاشم یه دوری بزنم. بزار این دفعه چهار دستو پا برم. حس میکنم اینقدر هم زمینش سفت نیست. وقتی راه میرفتم، زیر پا شبیه سنگ مرمر بود اما الان زانوهام راحتن.
خب کافیه! فهمیدم اینجا دیوار نداره. بزار پاشم مثل آدم راه برم. اصلا بزار مثل اون دفعه الکی با آرنج بزنم ببینم بازم چیزی میاد. آره! آره! یک چیزی کنارمه. بزار بغلش کنم. چه خوبه! نرم و گرم. چه بغل خوبی داره! این چیه؟ نمیدونم اما باحاله. بزار ببینم پا داره؟ اَه باز فرار کرد.
نویسنده:مجید حیدری
«اگه حقیقتی باشه تو تاریکی هست; مرز بین دانستن و ندانستن»
برهنه شو
بایست
قدم بزن
دستهایت را بغل کن
علوم را
و تحقیقات را
برهنه کن
دانشگاه را بازداشت کن
پس از من،
چند نفر خواهند گریست
و من نیستم که شرمنده شوم
کنار بایستم
دهان را کج کنم
و با چهرهای پر از پرسش
بگویم: چراااااا
با چشمهایی زلال
سرش پایین افتاد
لحظههای پیش از گریه
و سکوت ادامه یافت
بعد
سرش را بالا آورد
نفس عمیقی رها کرد
و با حرکت سر موها را کنار زد
نگاهم را دزدیدم
زیرسیگاری پر شده…
خندههای من مثل قبل نیست
همچون نگاه تو
خوب حرفی نیست
راهی نیست
یا نمانده
جز
بازی با دکمههای پیراهنت
شکلات دستساز خواهرت
و یک قرار دیگر
در همین کافه
تمام خطها با او حرکت میکنند
مایل به جلو
عروج میکنند
ناگهان سقوط
هنوز زمین را لمس نکرده
دوباره اوج
خطهای زرد
شرابی
خط های سفید و سیاه
تما خطها به او میرسند
عبور میکنند
بهم میرسند
بشر باید خدایان جدیدی بیافریند،
خدایان کنونی
بیکاره و هوس ران اند،
دنیا پیش نمیرود،
و کارها بسامان نیست.
عشاق از هم جدایاند،
آزادهها به بند،
و من تو را پشت شیشه
در اخرین نگاه
گم کردم.
نه!
این دنیا
برای ما آدمها ساخته نشده،
رد پای ناشناسی اینجاست.
نه!
این خورشید برای ما طلوع نمیکند،
ماه برای ما زیبا نیست،
دستهای ما کوتاه است.
سلام فری
خوبی؟ بلاخره بعد این همه سال جایی که میخواستم و همیشه باهات صحبت میکردم رو پیدا کردم. باورت میشه؟! یک خونه تو شهری که همیشه با هم صحبتش رو میکردیم. میدونم باورت نمیشه اما الان واست یک به یک تعریفش میکنم تا بفهمی که هنوز ممکنه روی کره زمین جایی برای زندگی پیدا بشه.
اولین بار، برای شرکت تو یه فستیوال اومدم اینجا; یک شهر نسبتا بزرگ کنار یک رودخانه با جریان ملایم به سمت دریا; که تا ساحل از خونه ما دو ساعت رانندگی داره. اینجا هر فصل یک فستیوال برگزار میشه، فستیوال تئاتر ملی، فستیوال بینالمللی موسیقی و دو تا فستیوال محلی که یکیش درباره همین رودخونه هست بهمراه مسابقه قایق رانی و فستیوال دیگه که آخر سال برگزار میشه مربوط به نحوه اداره شهر هست; شهردار و تمام مسئولین مهم لباس دلقکها را میپوشند و مردم در اون روز میرن به پارکهای شهر و میتینگ برگزار میکنند و درباره اداره شهر جک میسازند، نمایش برگزار میکنند و در انتها هم انتخابات برای شهردار جدید برگزار میکنند.
باور کردنی نیست اما من اینجا زندگی میکنم و بزودی عکس و فیلم میفرستم و در اولین فرصت میام تو رو میدزدم میارمت اینجا. من دو روز در هفته درس میدم; یک روز در کتابخونه شهر، یک روز در دانشگاه. در کنارش مشاور برگزاری فستیوال تئاتر هستم و یک مسئولیت کوچیک هم در فستیوال موسیقی دارم. کلا چهار روز در هفته کار میکنم و بقیه رو ول میگردم.
حالا میتونم از خونه بهت بگم. از کمر بندی شهر در قسمت شرقی یک جاده میره کنار رودخونه که یک سری خونههای دو طبقه کنار هم ساخته شدن با فاصله تقریبی ۵۰۰ متر. خونه ما همون وسطاست و درست مقابلش یک اسکله چوبی قدیمی میره تو رودخونه که صبحها میرم اونجا و لباسهامو میکنم و میپرم تو آب و عصرها میز و صندلی میزاریم و در حال تماشای غروب آبجو میخوریم و آخر شب دوباره میپریم تو آب.
خوب حالا میرسیم به خونه. راستش خونش زیاد خوب نیست و اینجاست که ازت کمک میخوام. این خونه شیرونی داره که باحاله و خیلی وسایل رو گذاشتم اونجا. میدونی من به چه فضایی نیاز دارم؟ یک فضای باز بدون دیوار، دوست دارم یک تخت دو نفره یه کنجی باشه و با چیزهایی که اطرافش قرار میگیره تبدیل به یک فضای خصوصی بشه که زیاد هم خصوصی نیست چون واسم مهم نیست بقیه ببینن یا نه، حتی حمام هم نمیخوام دیوار داشته باشه، فقط دستشویی و دستشور مخفی باشه. دلم میخواد یه جای خونه یک زنجیر بزرگ از سقف آویزون باشه و اگه بپرسی چرا؟ میگم که هم خودم دوست دارم ازش آویزون بشم هم چیزی بهش آویزون کنم. دیگه پنجرهها یه طور باشه که نورش هدایت بشه به مکانهای خاصی داخل فضا و البته پنجرههای بزرگ از سقف تا زمین نمیخوام، دوست ندارم. راستی من از دیوارهای نصفه خیلی خوشم میاد، اگه تو طرح خونه بیاری میبوسمت. من پنج شش ردیف کتابخونه هم دارم که یه جایی واسشون میخوام و اینو بگم که اصلا تلویزیون ندارم و ترجیح میدم یک فضای گفتگوی سه چهار نفری هم داشته باشیم واسه شب نشینی. در ضمن من آشپزی خیلی دوست دارم و خیلی وقتها وقتی مشروب میخورم مشغول آشپزی میشم پس یک آشپزخونه نیاز دارم که کار کردن توش خیلی راحت و لذت بخش باش.
شاید بعدا چیزهایی بنظرم رسید بهت بگم. تا اون موقع یکم به این خونه فکر کن. به محض اینکه اینجا جا بیافتم و کارهام درست بشه میام دنبالت. آماده باش که هر وقت گفتم چمدونت رو ببندی و بیای.
مجید
مرداد ۱۴۰۳
شهر کنار رودخونه
اندازه یک دست
مساوی است با وسعت لمس
ضرب در سالهای تردید
منهای لحظات آرامش.
اندازه یک پا
مساوی است با طول مسیر
ضرب در غروب
منهای مسیرهای مانده.
اندازه لبها
مساوی است با بوسههای داغ
ضرب در شراب
بعلاوه نفسهای تند.
اندازه چشمها
مساوی است با عمق دید
ضرب در چشمکهای شوخ
تقسیم بر یک.
و اندازه زندگی
مساوی است با جمع اعضا
ضرب در پنجرهها
تقسیم بر درها.
میشود ادغام شد
در پیچ پیچ درختان
مسیر گیاهی طی کرد
مثل برگ پهن شد
و خشک شد
و شکست.
میشود
میشود تلفیق شد
در ماسههای دریا
شسته شد
خشک شد
همراه باد شد
و پرید.
میشود ترکیب شد
در سیم کشی ساختمانها
از میان سنگها
لا به لای آجرها
نشر پیدا کرد
داغ شد
آتش گرفت
و سوخت.
"دریا! دریا!"
دریا دیده میشود
خوب نگاه کن
پهنهای آبی
از نزدیک سفیدی موجها را خواهی دید.
"خشکی، خشکی"
اینجا کجاست؟
ساحلی دیده میشود
شنهایی زرد
از نزدیک صخرهها را خواهی دید.
نیزارها نمیگریند،
جنگلها انبوه نیستند،
و راهها حرکت نمیکنند.
تو اما
میگریی،
انبوهی،
و قدم میزنی.
تا به حال
متوجه حرکت آفتاب شدهای؟
یعنی چشم به راهی
توت در دهانت آب شده؟
یعنی درنگ میکنی
درِ قوطی نوشابه را در جیب گذاشتهای؟
یعنی لذات کوچک داری
اتصلات کوله و طنابهای پارچهای جمع کردهای؟
یعنی دلِ ریش داری
نفس عمیق بی دلیل کشیدهای؟
به چشمهایت در آینه خیره شدهای؟
یعنی سرگشتهای
همه فیلمهای یک کارگردان را دیدهای؟
یعنی هنوز مشتاقی
دوست قدیمی بعد سالها احوالت را پرسیده؟
از شرم خاطرات گذشته روی میز کوبیدهای؟
یعنی خوب زیستهای
قدمهایت را میشماری؟
دنبال اعداد زوج هستی؟
یعنی بیقراری
کار خاصی نیاز نیست،
فقط در ظلم شریک نشو.
نترس،
و در سرشماری ابلهان شرکت نکن.
کار بزرگی نیاز نیست،
فقط لبخند بزن.
شک نکن،
و انگشت میانی را نشانشان بده.
امید، انگشت و لبخند
سپاه تاریکی را میشکند.
در را باز بذار،
بیا داخل،
من ادامه میدهم.
تنپوش روی صندلی،
خودت روی مبل،
من تماشا میکنم.
فندک روی میز،
آبجوِ سرد دست ساز،
پنجره را باز میکنم.
موزیک بزار،
خش خش بسته بادام،
من شروع میکنم.
با چشمهایت گفتگو کن،
با دستهایت قدم بزن،
من مسیر میشوم.
عکس نگیر،
بگذار لحظهها بگذرند،
من در را قفل میکنم.
پس از من
جیمیل را حتما چک کنید
یا شاید اپل ایدی
احتمال زیاد
آنجا با شما در تماسم
گاهی ایمیل میدهم
و میگویم: اگر از احوالات اینجانب جویا باشید
ملالی نیست جز دوری شما
بعد مینویسم
اینجا کمی سرد است
همیشه ابری است
همیشه نم باران میزند
و افق دیده نمیشود
اینجا همهمه است
اما ساکت و آرام
بعد مینویسم
اینجا مزهای نیست
عرق نیست
فقط کمی خاک
کمی جانوران زیر خاکی
و من دراز کشم
اینجا نیستی است
هستی نیست
از اینکه لب دریا بودم
عذاب وجدان داشتم
آن زمان فروردین بود.
نگهبان میپرسید:
چیزی میشه؟!
بعد لبخند میزد،
آن زمان اردیبهشت بود.
دوستی قدیمی گفت:
میخوام آيلتس بگیرم
و عدهای مهاجرت کردند،
آن زمان تابستان بود.
مصاحبه عمومی
تعلیق
قطع همکاری
از آخر پارسا هم قهر کرد،
مهر بود.
کسی پرسید:
حالمان بد است اما به کجا روانیم؟
یاس را بپذیرید
موقعیت یابی کنید.
من پرسیدم
چرا آزادیخواهی را مصادره میکنند؟
بله پاییز بود.
بعد اسفند شد
کمی خندیدیم
بعد امروز شد
آخرین روز یک سال شوم!
خوشحال بودند
از جشنهای دروغین،
رقص بر جنازه معنا
خوشحال
از وارونگی،
شعار با دهان گنده
و گروگانگیری کلمات
خوشحال بودند
از سانسور واژهها،
دوربینهای نظارتی
و ماموران مخفی.
حالا
پوچی به دور خودشان پیچیده
و دروغهایشان بیمعنی شده
حالا
زبان از کار افتاده
واژهها مرده
یا به حبس و تبعیداند
جز یک واژه
که هنوز معنی میدهد
"سقوط"
همه از برنامههایت برای خود کشی
نبودن و نیستی کردن
خبر داشتهاند.
تو تحت درمان بودهای.
همه چیز دروغ بوده
یک سناریو از پیش نوشته.
پنهان کاری و فریب
بیفایده است،
لو رفتهای.
تغییر ناممکن است
و بی دلیل.
لحظهای پیش روی توست
برای تصمیم
«و پس از این همه سکوت است»
عکس یادگاری،
بر نعش بی جان هنر،
در سردخانههایی بنام گالری،
میانه خاطراتی پرگداز.
صدا رمز است
رمزی که کلمات را زنده میکند
مو رنگ است
از زرد تا بنفش
بدن پارچه است
از دست تا دست
پا تا پا
چشم تا چشم
چشم حرف است
از نگاه تا نگاه
لحظه تا لحظه
صداقت نگاه است
و نگاه رمز است
تو شاهرگ زندگی هستی
سریع راه میروی
و عجله داری
من در بدن آدمی فربه زیستم
در رگهای گرفتهاش گردش کردم
و مرگ را هر لحظه دیدم
تمام مکانها بر سرت آوار است
و تمام سوالها بر سر من
هر وصلهای بر تنمان ناجور است
هر راهی خطاست
هر انتخابی نادرست است
و هر نتیجهای بر سرمان آوار است
اصلا به قول خودت
تو ظهور ایستادگی
و من مظهر فرار
آخر داستان باز خواهد ماند
و زمان پایان را خواهد نوشت