ذهنِ مریض آن است که متورم و باد کرده از عارضه «دوگانه انگاری» است. چنین ذهنیتی همیشه در پیِ «اصل» چیزهاست و هیچ وقت راضی نمیشود به آنچه در همین دنیای معمولی ما هست. به واقع، آرزو و میل شدیدِ چنین ذهنی برای رسیدن به «وحدت و آرامشِ» مثالی، یک عقدهِ کور است و زاده «دوگانه اندیشیِ ناآگاهانه» که ریشه در افکاری جعلی دارد. این میلِ وسواسگون همان عشقِ متافیزیکی است و مضمونی مکرر در نوشتهها. چنین ذهنی همچون مولانا همیشه گِرد شهر میگردد «کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست». در مقابل، کسی همچون اسیر زندگی را همانگونه که هست در آغوش میکشد و «تعارض» را به آرزویی محال ترجیح میدهد و گوید گر یار در دل است، عبس آرزو چرا / گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا.
اگر آدمی خود را در بسترِ همین زندگیِ معمولی بیابد، همچون اسیر شهرستانی «تعارضات و امور مخالفِ» زندگی را میبیند و در مورد آنها تحقیق میکند. ذهن سالم به جایِ آرزویِ محال و خیالیِ «وحدت و آرامش»، از «تعارضات» زندگی پرسشگری میکند: دانش نکرد نوبرِ حرفی، دلم گداخت / دیوانه میشوم که نگویی نگو چرا.