غزل شماره ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است / به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
تپیدنِ دل و بادِ بهار و شوقِ سفر / هزار عقده باطل به کار آزادی است
پود و تار آزادی، شکار آزادی، حصار آزادی، شرمسار آزادی، روزگار آزادی، شعار آزادی
غزل شماره ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است / به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
تپیدنِ دل و بادِ بهار و شوقِ سفر / هزار عقده باطل به کار آزادی است
پود و تار آزادی، شکار آزادی، حصار آزادی، شرمسار آزادی، روزگار آزادی، شعار آزادی
آهسته و رها قدم میزد، به هر طرفی. زیر لب گفت «بعد از تو ستارهها برنمیگردند و اگر باز گردند، من نخواهم بود». و باز تکرار کرد «بعد از تو ستارهها برنمیگردند و اگر باز گردند، من نخواهم بود».
کفشهای کتانی سفید، قدم میزد. شالی دور گردن، در باد تکان میخورد. موهای سیاه و کوتاه، بالا پایین میشدند. شانهها، افتاده و دستهای دراز و جستجوگرش معلق بودند. چشمها به سنگفرش پیاده رو خیره بود. چیزی به تاریکی هوا نمانده.
مرد چلاقی کنار خیابان گدایی میکرد و حرف او را شنید که «بعد از تو ستارهها برنمیگردند و اگر باز گردند، من نخواهم بود». در پیاده رو، مقابلِ مرد یک کیسه پولِ خُرد جمع شده بود.
من تنم میسوزد، حس میکنم معدهام تنگ شده و غذا را نمیپذیرد. درد خاص یا عمیقی ندارم اما، دائم دهانم به نشانه درد به شکل یک لبخند از هم باز میشود و هوا را از لای دندانهایم به داخل میکشم. نفسی عمیق پر از هوای نزدیکِ عید. زیر لب با خودم گفتم «بعد از تو بهار همیشه در انتظار خواهد ماند، معلق و سردرگم».
جمعی مشغول چیدن هیزم هستند، امشب چهارشنبه سوری است. باند بزرگ، رقص نور و آش رشته; در شهر ترافیک است. شنیدم کسی در خانهای فریاد میزد «صدای تلویزیون بلنده، خفش کن»
از او پرسیدم «چرا این سیگار تاثیری نداره؟ نیکوتینش چنده؟» گفت «داره غروب میشه، ستارهای میبینی؟»
در حالی که دنبال فندکم میگشتم گفتم «من مبارزه را برای مبارزه دوست دارم و از پیروزی میترسم»
زنی میدوید تا به اتوبوس برسد. دست کودکش را میکشید، عجله داشت. پسر بچه رو به من کرد و گفت «اونجا رو ببین! یک ستاره!»
اتوبوس ترمز شدیدی زد و شالش روی زمین پهن شد.
شاعرانگی به ما اجازه میدهد دنیا را تغییر شکل دهیم، دوباره بازسازی کنیم و واقعیت دلخواه خود را بیافرینیم. در عالم «واقعی»، خستگی و درماندگی امیدی واهی مقابل ما میگسترد، همچون سراب که پیش روی ما شکل میگیرد. اما در عالم «شاعرانگی»، درماندگی در کار نیست و ما خداوندگارِ جهانیم. در این دنیا، چنان سبک خاطر و سبک بال دشتها را میپیمائیم که سراب را هم پشت سر میگذاریم.
دَشت دَشت از گَردِ راهم باز میماند سراب
بدنم سنگین و بیقرار است. خیلی کم و آنهم بیقرار و آشفته میخوابم. انرژی زیادی برای کار کردن ندارم و تصور میکنم که ذهنم کند شده. همیشه مردد هستم و نمیدانم کی این تردیدها به پایان میرسد. گاهی میاندیشم خودم دست به کار شوم و نقطه پایانی بر تمام این دلشورهها و ناکامیها بگذارم.
ممکن است روزی بیاید که اتفاق بدی بیافتد، همان پیشامدی که همیشه از آن هراس دارم و در نتیجه کنترل خودم را از دست بدهم. هم اکنون، پیشامدهای خوب هم مرا آرام نمیکند و غم و اندوه شدیدی بر من غالب شده.
گاهی دچار وحشتی بیحد و حصر میشوم، گاهی از قرار گرفتن در محیطهای باز و شلوغ دچار هراس و وحشت میشوم، از موقعیتهای اجتماعی ناشناخته میترسم، فکرهایی دائم به سراغم میآیند و مرا رها نمیکنند، میترسم عزیزانم را از دست بدهم، گاهی قدرت تکلم را از دست میدهم و مقابل بعضی افراد گنگ میشوم و هر چقدر تلاش میکنم کلمات از زبانم بیرون نمیآید.
این مشکلات را پیش هر روانشناسی ببرم، مرا افسرده میخواند و نیازمند جلسات مشاوره و یک سری قرص و دارو. چون به گمان وی این علائم نشان از اختلالات روانیِ مختلف است. هر کدام از این اختلالها نامی در روانشناسی دارد و درمان پیشنهادی مشخص.
اما باید به خاطر داشته باشم که نگاهِ روانشناسیِ کلاسیک با نگاه انسانشناسانه، فلسفی و حتی روانشناسیِ بدنمند (Embodied Cognition) متفاوت است. در نگاه «انسان شناسانه» هر فرد، عضوی از یک جامعه است که در زمینه و زمانه خاصی زیست میکند و احوالاتش تنیده در شرایط همین اجتماع است. همه چیز را از اجتماع میآموزد از جمله اینکه چطور سخن بگوید، چه دیدی به درونیاتِ خود داشته باشد، چطور ذهنتیش را از جهان شکل دهد و حتی چطور افسرده شود.
در نگاه «فلسفی» انسان بودن تا حد زیادی فارغ از زمینه و زمانه تاریخی است، بلکه انسان بودن شرایطی است ناشی از داشتنِ نوع خاصی از قوه شناخت ویژه انسان است. همین قوه شناخت است که انسان را در هر جغرافیا و یا زمانهای تعریف میکند. انسانی که میتواند سخن بگوید، استدلال کند، مسائل وجودی برایش ایجاد میشود و به این مسائل میاندیشد. انسانی که برایش مسائل اخلاقی پیش میآید و باید برای آنها راه حل بیابد. در دیدگاه فلسفی، مسائلِ بشری همیشه یکسان بودهاند و تا حد زیادی فارغ از دوره تاریخی. در این دیدگاه، افسردگی بیشتر حاصل جدایی «اراده» از «کنش» است. انسان وقتی بخواهد و نتواند دچار حالتِ پژمردهگی و اندوه میشود.
در نگاه روانشناختی بدنمند (Embodied Cognition) تمرکز بر «تنانه» بودن یا «بدنمند» بودن انسان است. تاکید بر این است که درک ما از دنیا اساسا به واسطه «بدنمندی» ماست. به این دلیل که ما در دایره جغرافیایی خاص و در برههای خاص از گردش زمین به دور خورشید قرار گرفتهایم، زمان و مکان برای ما شکل گرفته است. از اینرو، افسردگی شامل سنگین شدن بدن، کم انرژی شدن بدن و درهم رفتگی بدنی است. همچنین شامل ترشح هورمونهایی است که نوعی از داغی و ترس را در بدن ما ایجاد میکنند.
به گمان من، افسردگی پدیدهای «طبیعی و انسانی» است. نمیتوانم افسردگی را هر نوعی از اختلال روانی و یا بدنی تصور کنم. از اینرو، بسیار عادی است که افراد «دچار» شوند، دچار حالاتی متفاوت از جمله شادی زودگذر و یا نسبتا ماندگار، غم و اندوه موقت و یا نسبتا ماندگار. پدیدهها و رویدادهایِ بسیاری در زندگی شخصی و اجتماعی پیش میآید که هر کدام از این حالتها را در سطوح مختلف در ما ظاهر میکنند. عدهای از افراد «پذیرای» این حالات هستند و عدهای بلافاصله در پی «انکار» هر حالتِ نامطلوب.
حالتِ مطلوبِ «بودن و زیستن» چیست؟ آیا فقط شادی و خوشی است؟ آیا انسان باید همیشه در حالت امنیت و آرامش باشد؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ از طرف دیگر باید پرسید حالتِ غم و اندوه تا چه حد قابل تحمل است؟ اگر چنین حالتی گذرا نباشد و به حالتی وخیم و ماندگار تبدیل شود چه باید کرد؟
حتما مشاورانِ روانشناس و روانپزشکان میتوانند در رفع حالات نامطلوب کمک شایستهای کنند. اما این را نباید فراموش کرد که افسردگی و غم و اندوه بخشی از زندگی است. بخشی جدایی ناپذیر از حالتِ بودن ما (در دیدگاه فلسفی) و همچنین ناشی از این مساله است که ما انسان هستیم (در دیدگاه انسان شناسانه)، پس دچار چنین حالات مختلف میشویم چون بدنمند (روانشناسی بدنمند) هستیم.
نظر شخصی من این است که در زمینه افسردگی «پذیرا بودن» بهتر از «انکارکردن» است. کسی که پذیرای احوالات روحی خویش است به جای مقابله با خود و ایستادن مقابل آنچه طبیعی است، نحوه زیستن (بودن) خویش را در آغوش میکشد. پذیرا بودن یعنی اینکه افسردگی و غم و اندوه بخشی از من است; بخشی که نمیتوانم و نباید انکار کنم. قرار نیست بارِ این حالت را من به تنهایی بکشم! زیرا در ایجاد شدنِ این شرایط مجموعهای از عوامل انسانی و طبیعی نقش داشتهاند. جغرافیا، برهه تاریخی، جامعه و «من»، این احوالات را ایجاد کرده است. افسردگی بیش از آنکه روحی، عمیق یا ذهنی باشد یک مساله تنانه و بدنی است. این مساله بیش از آنکه یک حالت دائمی باشد یک حالت گذرا است. این حالت برای هر کسی پیش میآید که زندگیش برای وی «مساله» است، یعنی تلاش میکند زندگیش را سامان دهد اما به هر دلیلی سامان نمیپذیرد. نباید فراموش کرد که زندگی سامان ناپذیر است و در مقابل خواست و اراده ما مقاومت میکند. ما تنها میتوانیم سامانی موقت، آنهم در بخشهایی بسیار شخصی و تحت کنترلِ خودمان به زندگی ببخشیم. هر تلاش اضافی و یا توقع زیادی برای سامان دادن به زندگی، ما را دچار آشوب و دلهره میکند. از سوی دیگر همراهی با جریان زندگی و همسو شدن با احوالاتِ بدنی، ما را به سمت همزیستی با نابسامانی زندگی پیش میبرد. به خاطر داشته باشیم که زیستن امری سامان ناپذیر است.
گلایهِ بیش از اندازه و رومانتیک کردن داستانِ زندگی یعنی فهم نادرست از آن. مقاومت بیش از اندازه و ایستادنِ سرسختانه مقابل زندگی نیز ناشی از فهم نادرست آن است. بلکه فهم درست، همراه شدن با نابسامانی و ذاتِ متعارض زندگی است. زندگی پر از تعارضاتی است که قرار نیست ما آنها را حل کنیم بلکه نیاز است با این تعارضات و تخالفها همزیستی و همباشی کنیم.
شماره ۲
در کافهای نشسته ام و چایم سرد شده. جوان لاغر اندامی موهای بلندش را از پشت بسته است و موسیقی جاز ملایمی پخش میشود. در این لحظه خیال میکنم تابلو چهل تکیهای دور تا دورم روی دیوارهای این کافه کشیده شده. دست بر روی هر تصویر بگذارم در همان صحنه فرو میروم و وارد دنیایی میشوم پر از نسبتهای عجیب و لا به لای معادلات غریب. در یکی از این قابها مردی لاغر اندام با صورت استخوانی و ته ریش سیاه میبینم که مقابلم ایستاده است و بلند بلند میخندد. او را میشناسم، قبلا همکارم بوده است. نیات مرموزی داشت و به هر جایی سرک میکشید و در هر کاری دخالت میکرد.
در قاب دیگر زنی میبینم با موهای شرابی و چشمهایی که نگاه خاصی دارد. همیشه حتی زمانی که در نگاهش عشق در تلاطم است مجبور است کمی سرش را بالا بگیرد و مرا ببیند. چشماهایی که گویی همیشه از نوعی شراب که در بدنش تولید میشود خمار است.
در تصویری دیگر منظرهای میبینم از تعدادی خانه روستایی در دامنه شیب یک کوه سر سبز. در دور دستها دریاچه کوچکی است که آب سبز رنگ راکدی دارد. از دودکش چند خانه بخاری غلیط بیرون میزند و باز دوباره به داخل برمیگردد. با خودم اندیشیدم این جا محلی است برای گذراندن یک عمر بیکاری ذهنی و گم شدن در روابط فشرده یک آبادی.
در قابی دیگر خودم را دیدم که پیر شدهام و روی صندلی چوبی یک کافه در خیابانی نشسته ام و آبجو میخورم. ساعتها میگذشت، آدمهای اطراف در جنب و جوش بودند و من ایشان را مینگریستم. کامپیوتری جلویم بود و گاهی چند خطی مینوشتم. ریشهای سفیدِ بلندی داشتم و لباسهای گشادی به تن کرده بودم. چند نفری از راه رسیدن، لحظاتی پیشم ماندند و رفتند. من همچنان بطریهای آبجو را مینوشیدم، آدمها را زیر نظر داشتم و مینوشتم.
در چند قاب کوچک کنار هم، بیشمار آدم دیدم پهلو به پهلوی هم ایستاده. لباس سبکی به تن داشتند یا برهنه بودند. با شِکر خنده گشادی به صورت، بدون هیچ کلام و اشارهای، گویی از درون قاب به من مینگریستند. دستی تکان دادم. همگی در پاسخ خنده هماهنگی کردند.
در تصویر دیگر، زنی دیدم کلاه به سر با یک پالتو گشادِ مشکی که در فضای جلوی یک کافه نشسته بود و با من حرف میزد. حرفهایی که بارها تکرار کرده بود. معطل یک تصمیم مانده بود. نه امید به ماندن داشت و نه جرأت میکرد همه چیزش را بگذارد و برود. خانه جایی است که زندگی کردهای، در خیابانهایش سالها پیش قدم زدهای، در کافههایش با دوستانت نشستهای، در چند مدرسه اطراف آن خاطراتی داری. خانه جایی نیست که بقیه این کارها را کرده باشند و تو از راه برسی و ایشان را ببینی که این کارها میکنند.
در قابی دیدم که من فریاد میکشیدم و مردان لاغر اندام با صورت استخوانی و ته ریشِ سیاه، شش جهتم بستهاند. عجب که همه چیز مقابلم پیش میآمد. خالهای سیاه روی صورتشان شکل میگرفت، زلفشان در هم میپیچید و رشد میکرد. رخ و عارضشان تغییر اندازه میداد و قامتشان میروئید. پوسته زمین را حس میکردم که زیر پایم تکان میخورد.
شماره دو
تنم خاستگاه آشوب است و دلهره. زمان در قلبم میتپد و تشویش را منتشر میکند. خون، آلودهترین مایع هستی، دائم در من میچرخد. و چشمهای قرمزم، فشار «پشت صحنه» را نشان میدهد. از صحنه به تو نگاه میکنم اما از خیره شدن به چشمانت پرهیز دارم، ازیراکه برایم آزار دهنده است.
تنم خاستگاه آشوب است و کارخانهی بازیافت طبیعت. چیزهای زیادی میبلعم و آنها را دچار تغییر میکنم و به اشکال مختلف از لای درز سلولها، مقعد، چشمها، آلت تناسلی و گاهی دهان پس میدهم.
تنم خاستگاه آشوب است و وسیله نقلیهِ زمان و مکان. دو پا برای فرار کردن، دو دست برای دور نگاه داشتن، دو چشم برای تاریکی و دهانی برای سکوت. تنم وسیله نقلیهای است برای بازگشت در زمان، برای تصور مکانی که در آن نیستم; برای حرکت به جای دیگر.
تنم خاستگاه آشوب است و بازداشتگاهی برای دیگری. تنی را به آغوش میکشم و در آشوب و دلهره او مشارکت میکنم. معاشقه نوعی سایش آشوب و دلهرهِ دو تن بر هم است، نوعی مشارکتِ زمانی برای ساخت قرارگاهی مشترک. معاشقه همچون گیاهی وهمآلود است که از تنم میروید و در تنی دیگری رشد میکند. معاشقه «سوء تفاهمی تنانه» است که همیشه میپندارد; مرغ همسایه غاز است.
شماره ۱
تن خاستگاه آشوب و دلهره است. انگشتها گاهی باز میشوند و گاهی مشت. سینه گاهی پر از مهر میتپد و گاهی از خشم سیاه میشود و خودش را می گستراند بر پهنه تمام آنچه هست. مغز جایگاهی است برای فسرده شدن و ملال و خستگی; چشمهای برای جوشیدن تصوراتی موهوم از شیرینی و تلخی. مغز گاهی هورمونی ترشح میکند که شادی میشود و گاهی تحریک میشود و درد در تمام تن تیر میکشد. اعصاب بافتهایی هستند در مرز فیزیک و غیر فیزیک; جایگاهی که یک تحریک فیزیکی تبدیل به حالتِ روانی ناملموس همچون درد میشود. چشم، چشمه است برای جاری کردن آبی مرموز که شور و تلخ است. مچِ دست جایی است که از فراوانی تایپ کردن با کامپیوتر درد میکند. لبها سیگار میکشند و زبان مزههای مرموزی را میچشد. اثر انگشت چیزی است که نباید جایی بماند و ردِ پا چیزی است که میتواند تو را لو دهد. نگاه چیزی است که همیشه خیره است و کلمه «آنگاه» را شکل داده. همان «گاهی» که درد در تنم فریاد میکشد، میخروشد اما تمام نمیشود. معده کارخانه بزرگ بازیافتِ طبیعت است. جایی که دلهره و بیقراری میتواند کارش را مختل میکند و تن را مجبور به ماندن در مستراح کند. آلت تناسلی همان شرمگاه است، جایی که تمام فحشهایِ کلامی را در خود پرورانده. پا دو ستون متحرک برای فرار است; فرار از دیگر تنها. دستها دو ستون افقی هستند برای دور نگه داشتن بقیه تنها.
شماره ۱
آب انگور به انگور نهان است و شراب حالت بلقوهای است به آب انگور که چون چند هفته در بشکههای ۶۰ لیتری بماند و هر روز هم زنی به فعل آید. چون رخ خود در بشکه بدیدی، بدان که شراب آماده است. در انگلیسی به آن «واین» گویند و کلمه «وینیت» نیز سرمنشع از همین واژه دارد. «وینیت» متنی ادبی باشد که قطعه قطعه و بریده است و هر پاره مستقل باشد از بقیه متن.
قصد آن دارم که از شرابِ دستی بنوشم و اندر احوالات خود در زاد بومِ خویش بیاندیشم و هر آنچه برایم مشکل ساز نیست را تایپ کنم. آهنگِ آن دارم که شهوتِ «انتشار» و «تکثیر» شدن در مقیاسهای مصرفگرایانه امروزی را در خویش مهار کنم. باور دارم که لذت کشف شدن و کشف کردنِ شخصی و بومی در هیچ چیز یافت نشود. لذتِ کشف همچون همآغوشی است که آن را به دو تن نیاز است و هیچ کس به تنهایی دچار آن نشود مگر که در دام توهم افتاده باشد.
پس سخن در قالب «وینیت» خواهم گفت برای عدهای معدود و همچون خودم محصور. من آنکس یابم که همچون من بیکار باشد و کسی مرا یابد که بیکارتر از من باشد. هر دو به دام تلهای افتیم که نامش «صنعتِ مستی» است یعنی سخن گفتن و شنیدن به هنگام مستی. در این صنعت، آداب و تشریفات بسیار است و کسی دریابد که قدم در راه نهد بدون فکرِ پیشین و چشمداشتی غیر از لذت لحظه به لحظه.
از کلامِ اسیر نه مدح و تحسینِ معشوق میپسندم، نه ناله و شکایت از سرنوشت. کلام او وقتی به کارم آید که آیینه زندگی ما باشد.
سالی که گذشت در دل گداختیم تمنای خویش را
و امسال، بهار آبله پای و لنگان میرسد
پس همان بهتر که امروز می خورم غمِ فردای خویش را
وقتی اسیر شهرستانی همچون دیگر شاعران قرن یازدهم کلمه «عشق» را به کار میبرده است، چه معنایی در ذهنش پدیدار میشده؟ دوست داشتن به حد افراط؟ عشق الهی و عرفانی؟
به گمان من کلمه «عشق» در طول زمان معانی لفظی و استعاری بسیاری پذیرفته است. این کلمه در زمینههای مختلف زبانی همچون موسیقی، ادبیات و گفتار روزمره چنان پرتکرار بوده که تبدیل به یک اسم عام شده است که میتواند معانی مختلفی زیر چتر خود بگیرد. از این رو، خطاست اگر بیاندیشم که معنای «عشق» فقط دوست داشتن به حد افراط یا عشق الهی است. بلکه کلمه «عشق» به دایره وسیعی از پدیدههای فیزیکی و غیر فیزیکی اشاره دارد چه در سطح فردی و چه اجتماعی.
شاهد این مدعا را میتوان در شعری از اسیر شهرستانی مشاهده کرد. اگر در غزل شماره ۲۳ کلمه «ظلم» را جانشین کلمه «عشق» کنیم، این قطعه ادبی همچنان معنیدار است و حتی تفسیری امروزی از جامعه نیز ارائه میکند.
بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را / برجبین ما نویسد عشق (ظلم) نام خویش را
پیچ و تابم بس نبود از رشکِ قاصد سوختم / هم نوشتم نامه، هم بردم پیام خویش را
شکوه بیجا چرا میکرد از بیداد او (ظالم) / من که از خود میکشیدم انتقام خویش را
عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم
میتوان به این نکته اندیشید که جای کلمه «عشق» را در این مصرع چه کلمات دیگری ممکن است برای ما در زندگی پر کند؟ دوست؟ کار؟ رابطه؟ همنشین و همصحبت؟ همپیاله؟ همراز؟ ...
زیستن تجربهای خاصِ هر فرد است و ناشی از داشتن «تن یا بدن». به واسطه تن است که میتوان دنیا را تجربه کرد. نام این دیدگاه را میتوان «تن انگاری» گذاشت. در مقابل، میتوان زیستن را تجربهای اساسا مبتنی بر «دل» دانست. میتوان این دیدگاه را «دل انگاری» خواند یعنی نگاهی درونی و ذهنی به دنیا که تجربه زیستن را بیش از اندازه متورم و داغ میکند و ذهنیت آدمی را گذشته پرست، ایستا و رومانتیک میسازد.
«دل انگاری» تجربه زیستن را دوپاره میکند; در یک سو دل، درون و یا باطن است و در سوی دیگر سر، بیرون و یا ظاهر. در چنین چشماندازی، درونِ آدمی اقیانوسی گرم و عمیق است. اما «تن انگاری» تجربهای «واحد» از دنیا به ارمغان میآورد که همچون زیستن در جزیرهای با مشخصات معلوم است. این جزیره گلشنی پر از شادی و آرامش نیست اما آغوشِ طبیعی زندگی برای بودن است.
اسیر در مواردی دچار «دل انگاری» است: چه گویم با کسی رازِ دلِ دیوانه خود را / که خوابم میبرد گر سرکنم افسانه خود را. اما در مواقعی (به خصوص در حال مستی) میل به دیدگاه مخالف نیز از خود نشان میدهد: اسیر امشب نمیدانم چه گفتم یا چه ها کردم.
ذهنِ مریض آن است که متورم و باد کرده از عارضه «دوگانه انگاری» است. چنین ذهنیتی همیشه در پیِ «اصل» چیزهاست و هیچ وقت راضی نمیشود به آنچه در همین دنیای معمولی ما هست. به واقع، آرزو و میل شدیدِ چنین ذهنی برای رسیدن به «وحدت و آرامشِ» مثالی، یک عقدهِ کور است و زاده «دوگانه اندیشیِ ناآگاهانه» که ریشه در افکاری جعلی دارد. این میلِ وسواسگون همان عشقِ متافیزیکی است و مضمونی مکرر در نوشتهها. چنین ذهنی همچون مولانا همیشه گِرد شهر میگردد «کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست». در مقابل، کسی همچون اسیر زندگی را همانگونه که هست در آغوش میکشد و «تعارض» را به آرزویی محال ترجیح میدهد و گوید گر یار در دل است، عبس آرزو چرا / گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا.
اگر آدمی خود را در بسترِ همین زندگیِ معمولی بیابد، همچون اسیر شهرستانی «تعارضات و امور مخالفِ» زندگی را میبیند و در مورد آنها تحقیق میکند. ذهن سالم به جایِ آرزویِ محال و خیالیِ «وحدت و آرامش»، از «تعارضات» زندگی پرسشگری میکند: دانش نکرد نوبرِ حرفی، دلم گداخت / دیوانه میشوم که نگویی نگو چرا.
«تعارض جویی» بسیار مفیدتر از «حقیقت جویی» است. پرسش از چراییِ وجود این تعارضات در زندگی بسیار سودمندتر از جستجوی یک حقیقتِ ناب و ازلی است. «تعارض جویی» کوششِ مطلوبی است برای یافتنِ پاسخ سوالات هر روزه که زندگی ما را به شکل مستقیم تحت تاثیر قرار میدهند. در مقابل، «حقیقت جویی» تلاشی بیهوده است برای یافتن پاسخ سوالاتی غیر ضروری و ذهنی. این که از کجا آمدهایم و به کجا میرویم پرسشهایی «حقیقت جویانه» است که هیچ نسبتِ اثر گذاری با زندگی هر روزه ما ندارد. اسیر یک شاعر «تعارض جوست» و میپرسد گفتن راز چرا عربده پرداز چرا؟ در فضایِ قفس (دل) این شوخی پرواز چرا؟ نگاه غلط انداز چرا؟
چطور میشود از گذشته گسست؟ چطور میتوان از شر این تاریخِ سنگین رها شد؟ مهم امروز است و آنچه بر ما میگذرد. مهم «کنشی» است که امروزه انجام میدهیم و سمت و سویِ این کنش که آینده ما و تاریخ آیندگان را میسازد. از این رو بود که گفت: اسیر دوره گردم، میتوانم / که نامحرم کنم دیرینهها را.
اسیر وقتی گفت به دل دوزد نگاهت سینهها را و یا وقتی گفت بیا زاهد که مستِ سجده یابی / به پای خُم شبِ آدینهها را کاری جز تکرار مضامین زمانه خود نمیکرد. اما زمانی که مستی پیشه کرد و دوره گردی را راه و رسم خود ساخت، توانست آینه زمانه خود شود و تعارضِ درونی ما را به ما فاش کند: از یک سو به تاریخ دل بستهایم و از سوی دیگر میخواهیم امروزی شویم.
«تغافل پیشه» کسی است که اهل سهلانگاری است، آنچه اطرافش میگذرد را نادیده میگیرد و خود را به کوچهی علی چپ میزند; یا نمیداند یا سودش در ندانستن است. او از وحشیان کمتر نیست; وحشیان در کوچه و خیابان چماق بدست بِگردند و مردم بِرانند و عَربده کِشند. اسیر گفت خدایا وحشیان را رام ما کن / نخستین این تغافل پیشهها را