سعدی/ دیوان اشعار/ ملحقات و مفردات/ شماره ۲۰
شاعر وقتی درمانده میشود و راه چارهای نمییابد، اولین راهی که بنظرش میرسد «کافر شدن» است. آیا به این دلیل نیست که در دایره باورهای مقدسی که دارد اندیشیدن ممکن نیست؟ اتفاقا وقتی دچار شک و تردید میشود، آن وقت است که شروع به اندیشیدن واقعی میکند.
دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم / چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم؟
کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت / که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم
دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست / چه کند کژدم هجران تو چندین نیشم
همچو دف میخورم از دست جفای تو قفا / چنگوار از غم هجران تو سر در پیشم
آبرویم چه بری آتش عشقم بنشان / کمتر از خاکم و بر باد مده زین بیشم
گر به جان ناز کنی گر نکنم در رویت / تا بدانی که توانگر دلم ار درویشم
دم به دم در دلم آید که دم کفر زنم / تا به جان فتنهٔ آن طرهٔ کافر کیشم
عقل دیوانه شد از سعدی دیوانه مزاج / با پریشانی از آن بر سر حال خویشم