به انقلاب چشمک زدم
و او مرا خواست،
با او قدم زدم،
دست مرا فشرد.
با او ترسیدم،
و هر دو گریختیم به کوهها
با او گریستم،
و او اشاره کرد به بلندای تپهای نزدیک
به انقلاب چشمک زدم
و او مرا خواست،
با او قدم زدم،
دست مرا فشرد.
با او ترسیدم،
و هر دو گریختیم به کوهها
با او گریستم،
و او اشاره کرد به بلندای تپهای نزدیک
روزی انفجاری خواهد بود
انفجاری آهسته
سپس، فریادی گوش خراش و تدریجی.
روزی تو را به نام خودت میخوانم،
در بعد از ظهر پاییزی
قدم زنان در پارکی غم انگیز.
روزی سوار مترو میشوی،
به من نگاه میکنی،
در حالی که دوستت دستت را میکشد،
به من لبخند میزنی،
و روی شیشه شعار مینویسی.
بعد از آن روزها
صورت متعجب من را به خاطر میآوری
نیش خندی میزنی
و روی پدال گاز کمی فشار میدهی.
بعدها
به خاطر من عکسی را لایک میکنی
و کجخندهای خواهی زد.
و بعد از اینکه بعدها تمام شود
آزادی خواهد رسید.
تو گیسو در باد
با لباس لی پاره پاره
دستهای جستجوگرت را روی میزهای دانشگاه میکشی
و اشک میشوی.
آن روز
صندلیها، دیوارها،
تمام تختهسفیدها از شعار پاک خواهد شد
و تو برای من غیبت خواهی زد.