غزل شماره ۳۹
عمری ز شرابِ بیکسیها / خود میخورم، دل خودم را
از یادِ نظاره ات شَوم آب / نازم دلِ پُر دلِ خودم را
بیهوده اسیر در گداز است / من فرسودم، دل خودم را
در نگاه من این دست ابیات را هیچ «کارکرد» مفیدی نیست جز اعلام شیون و ناله از زندگی معمولی. حتی نمیتوانم این نالهها را به شکلی اگزیستانسیال تفسیر کنم و ناشی از نحوه بودن شاعر بدانم. منظورم این است که این ابیات ناشی از نگاهی اگزیستانسیال یا وجودگرایانه به زندگی نیست که نشان دهنده مسئولیت زیستن بخصوص در انتخاب کردن باشد. این نالهها به گمان من بیشتر نشان دهنده این مهم است که شاعر سنت فکری که در آن رشد یافته را تکرار میکند. اگر به طنز این سنت فکری را «نالهایسم» بنامیم، میتوانیم مختصات آن را به این شکل بیان کنیم که نالهایسم سنت فکری است که مبتنی بر تکرار نالهای به شدت رومانتیک از تنهایی، درک نشدن، تنها ماندن، فهم نشدن توسط دیگران، بیوفایی دیگران و دور افتادن از آن چیز یا کسی است که گوینده دوست میدارد. در پایان باید متذکر شوم که حداقل در غزلهایی که تا به اینجا مرور کردهایم (حدود ۴۰ غزل)، اسیر در بیشتر مواقع در بیت آخر باورها و یا سنتی که در آن پرورش یافته را زیر سوال میبرد. در همین غزل مورد بحث نیز در بیت آخر تمام آنچه گفته یا از آن نالیده است را بیهوده میخواند و اعلام میکند که چنین نگاهی جز فرسودنِ خود نیست.