بالاخره مجبور شدم بهت بگم چه تغییری در من پیش اومده. گرچه سخته، نوشتن کار سختی نیست، همیشه عادت داشتم برات نامههای بلند بنویسم. اما خوب باید بهت بگم که من چند وقتی هست مریض شدم و نتیجه آخرین تشخیص پزشکها دیروز مشخص شد:«اکسپرسوفوبیک اوبسشنال سندروم».
پزشکم میگه وقت زیادی برام نمونده. البته نمیگفت هم، خودم متوجه میشدم که مشغول سپری کردن آخرین روزها هستم. شش ماه بیشتر میشه که این مشکل پیش اومده، اوایل گذاشتمش پای بیحوصلگی یا "خستگی از بار هستی". اما حالا فهمیدم که بخاطر این مریضی به زودی ساکت میشم؛ دقیقش رو بخوای، توانایی گفتن و نوشتن رو از دست خواهم داد و فقط میتونم بشنوم، بخونم و البته ببینم. در واقع این بیماری اینطوری که آهسته آهسته در سکوت فرو میری و دیگه نمیتونی چیزی بگی یا حتی بنویسی چون ماهیچههای زبان و انگشتهات از کار میافته.
دیروز اتفاقی نرگس رو دیدم که موهاشو کوتاه کرده، شالش و دور کمرش تاب داده بود و شلوار جین پوشیده بود با اون کفش کتونیها که پارسال واسش خریدم. اونطرف چهارراه مقابل من ایستاده بود، منتظر که چراغ سبز بشه. بهم نگاه کرد و لبخندی زد. بعد دست تکون داد. خواستم دستمو از جیبم بیرون بیارم که دیدم یکی دیگه داره دست تکون میده. مهم نیست! اگه سمتم میومد هم نمیتونستم درست صحبت کنم. زبونم یاری نمیکنه کلمات رو ادا کنم و حتی برای تایپ کردن روی گوشی یا کامپیوتر هم باید ساعتها بشینم تا چند خط بنویسم. یادته چقدر سریع تایپ میکردم؟!
دارم تلاش میکنم آخرین پیامهای خودمو بنویسم و به دست دوستام برسونم. وقتی نمونده و بهزودی خاموش میشم. انگار در حال خداحافظی با آدمها هستم، نه برای مردن، مهاجرت کردن یا یک سفر طولانی، نه برای رفتن به جبهه جنگ یا پیوستن به یک گروه مسلح انقلابی . نه! همینجا هستم فعلا، اما خوب ارتباط از سمت من قطع میشه. بقیه میتونن حرف بزنن و بنویسن برام اما من نه.
یک ماهی هست که شروع کردم به جمع کردن کتاب برای زمان «سکوت». قطورترین کتابها به خصوص از اونا که حاشیه نویسی شدن، پانوشتهای طولانی دارن، اونا که شرحهای زیادی واسشون نوشته شده. دنبال کتابهایی هستم که برای هر خطش، چند کتاب حاشیه و شرح نوشته شده باشه مثل «شرح گلشن راز» یا «یولیسس» جیمز جویس. نمیدونم! به ذهنم رسید اینطوری وقتم پر میشه، کار دیگهای ازم بر نمییاد.
باید دنبال یه شغل جدید هم باشم. یه کاری که نخواد حرف بزنم یا زیادی از انگشتام استفاده کنم. راستش نمیدونم چقدر این پزشکها متوجه بیماری من میشن، فکر کنم بین خودشون دعوا شده عدهای میگن این «سندروم وسواس ترس از بیان» هست و یک عده دیگه میگن این بیماری هنوز ثبت نشده و باید روی من آزمایشهای بیشتر انجام بشه. منم از یه جا به بعد دیگه دکتر نرفتم و اصلا پیگیری نکردم. حوصله ندارم، چه فرقی میکنه اسمش چی باشه، مهم اینه که خودم میفهمم چطور آهسته آهسته در سکوت فرو میرم.
شاید تونستم با این شرایط کنار بیام و راه حلی پیدا کنم که به شکلی بتونم دوباره ارتباطمو برقرار کنم. نمیدونم! اگه ارتباط کامل قطع شد بدون که ... نه هیچی. من که اصلا آدمی نیستم باور داشته باشم که میشه حرفی رو در یک جمله گذاشت و بعد دستش نزد. یک حرف و الان میزنی، دو هفته بعد باید عوضش کنی. هیچی، بیخیال! اینا رو نوشتم بدونی که خواستم بهت یه چیزایی بگم این دم آخری.
«این متن یک داستان کوتاه است. بیماری «اکسپرسوفوبیک اوبسشنال سندروم» یک مفهوم تخیلی و استعاری است.»
نویسنده: مجید حیدری
برای شنیدن این داستان کوتاه اینجا کلیک کنید.