یک پیرمرد را میشناسم که چند سالی است در آسایشگاه سالمندان زندگی میکند. آهسته قدم بر میدارد، موهای سفید کمی بر روی سرش مانده است. تمام آنچه از گوشت، عروق و اعصاب از بدنش مانده، همگی آویزان است. نامش را به خاطر ندارد و افراد را احتمالا به اشتباه صدا میزند.
او معتقد است که تمام انسانها شهوت شهرت ندارند و عشقِ بیاندازه به تکثیر شدن و دیده شدن ندارند. او باور دارد که دکتر آسایشگاه دچار افسردگی مزمن است و حتی خود آقای دکتر نیز این موضوع را قبول دارد. پیر مرد پاسخ هر کسی را نمیدهد و تنها با کسانی هم صحبت میشود که به کلی وی را نشناسد. به همین دلیل است که هر بار آقای دکتر و یا پرستارها چیزی از او میپرسند پاسخ نمیدهد. با صورت بیحس و بیمعنا به آنها خیره میشود و همزمان گویی لبخند کجی به آنها میزند.
پیرمرد سعی نمیکند خاطراتش را به خاطر آورد و تنها گاهی این خاطرات را برای آدم غریبه باز گو میکند. سخت میشود حرف از او کشید اما اگر کسی موفق شود، آنقدر میگوید تا وقت خواب شود و حتی در تخت خواب نیز با خودش حرف میزند تا بخوابد.