در مواقعی حس میکنم در آستانه مردن هستم. ممکن است دیگر نفسم بالا نیاید و تاریکی مرا در خود بگیرد. ناگهان دچار حالتی میشوم که گویی تا مرگ چند قدم فاصله دارم. قلبم به شدت میزند و نفسم به سختی بالا میآید.
گاهی نمیتوانم هیچ تلاشی برای بهبودِ حالِ خودم کنم. این حالت دردناک درونی را پذیرفتهام و دائم با افکار و کارهایم به آن دامن میزنم. حالت تهوع و مریضی را قبول کردهام. مایل نیستم غذای سالم مصرف کنم. انرژی برای ادامه ندارم.
گاهی فکر میکنم هر روز به تاریکی عمیقتری فرو میروم. هر کاری میکنم بینتیجه است. هر بار تلاش میکنم شکست میخورم و در نهایت عده زیادی را میبینم که به راحتی زندگی میکنند. با افراد زیادی که اطراف ایشان را گرفتهاند در رفاهاند. من یک بازندهام.
این مشکلات را پیش هر روانشناسی ببریم، بعد از چند نمونه تست و یک سری سوالات احتمالا تشخیص دهد که ما دچار افسردگی هستیم و گاهی هم حمله عصبی (panic attack). شاید هم بگوید مایوسایم و زیادی خودمان را با بقیه مقایسه میکنیم.
اما به گمان من این حالات نتیجه یک ناهنجاری روانی یا روانتنی نیستند. این حالاتی که ما تجربه میکنیم طبیعی هم نیستند اما «نرمال» اند. منظورم از نرمال این است که امروزه تقریبا همه آدمها به خصوص آدمهای شهری در سطوح مختلف این حالات را تجربه میکنند. اما طبیعی نیست که انسان این حالات را در سطحی که امروزه دچار آن است تجربه کند، به این معنی که آدمی در طبیعتِ خودش اینطور گرفتار و ذلیل نیست.
به گمان من این حالات ناشی از رشد و بالیدن در یک بستر اجتماعی ناهنجار است. در واقع من ناهنجاری را بیش از آنچه فردی بدانم، مسالهای اجتماعی میدانم. ناهنجاریِ اجتماعی که از خانواده شروع میشود و در نهادهای مختلف آموزشی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی به آن دامن زده میشود. بنابراین نرمال این است که در سطوح مختلف این احوالات را تجربه کنیم! در غیر این صورت یعنی اگر این احوالات را نداشته باشیم یا کمتر داشته باشیم به نوعی «غیرنرمال» خواهیم بود.
مشاوری که نام ناهنجاری بر احوالات ما میگذارد، خودش فارغ از این احوالات نیست و کسی که سعی میکند با یک سری پیشنهادات و راهحلها به ما کمک کند، خودش در سطوح دیگری همین احساسات را تجربه میکند.
در اکثر مواقع ما در یک «بستر نگران» رشد کردهایم، منظورم نگرانیهایِ بیشمارِ خانواده است. همچنین در یک «بستر رقابتی» در آموزش و پرورش زیست کردهایم. بعلاوه در جامعهای زندگی کردهایم که اولویت نخستش «کسب رتبه مالی» بوده است. در یک نظام سیاسیِ عمودی عمر خود را گذراندهایم که ساختار عمودی خود را دائم به رخ ما کشیده است و ما را دعوت کرده با پذیرفتن ارزشها و باورهای او از پلههای ترقی بالا برویم و معیارهای کار یابی و حفظ کار را بپذیریم تا حقوق بیشتری دریافت کنیم.
نگرانی، رقابت، کسب رتبه مالی و ارزشهای عمودی در ما نهادینه شدهاند و با کمتر کسی مواجه شدهایم که این پایههای زندگی را به شکل هوشیارانه پس بزند. زیست خودش را بر پایه اصول و ارزشهایی انسانی بنا کرده باشد و بنا بر جستجوگری و لذت بردن از کشفهای کوچک داشته باشد. ما به ندرت با کسی مواجه شدهایم که سرمایه مالی را مبنای رتبه بندیِ فردی و اجتماعی نداند، رقابت را پس بزند و بیباکی را جانشین نگرانی کرده باشد.
وقتی چنین مدل زندهای مقابل خود ندیده باشیم، قائدتا تبدیل به میانگینی از ارزشهایِ ساختاری ذکر شده در بالا خواهیم بود یعنی فردی نگران (دلواپس)، رقابت دوست و رتبه طلب که همیشه مترصد است ارزش و اهمیت خود را از نهادهای مختلف دولتی کسب کند.
در عوض من فرد ایدهآلی را میتوانم در ذهن متصور شوم. آدم ایدهآل من فردی تنها و گوشهگیر نیست. به هیچ وجه دیدگاه مرتاضانهای به دنیا ندارد و درویش مسلک نیست. از سوی دیگر آدم شهری شده و گرفتارِ روزمرگی هم نیست. آدمی نیست که خود را گرفتار جلوه دهد و وقت نداشته باشد. فرد آیدهال من در یک کلمه آزاد است و آزادهگی میکند.
فرد ایدهآلی که میتوانیم در ذهن بپرورانیم و از او الگو بگیریم کسی است که زندگی را با تمام آنچه برای او به بار آورده یکجا و بدون پروا پذیرفته است. خانه، محله، فرهنگ، جامعه را همچنان که هست با تمام مشکلاتش پذیرفته. پس قطعا چند کار نمیکند; اول از همه نگران نیست و بیباکانه میزید، چه در همان زاد بوم خودش بماند و چه از آن زاد بوم کوچ کند. داشتههایش را در رقابت با دیگران نمیسنجد و داشتههای دیگران حسرت در دل او نمیآورد. رتبه را در کسب مال نمیداند و در عوض به «کسبِ حال» و «کارِ کشف» میپردازد. و سر آخر به اصطلاح تقویمِ خودش را از ارزشها و سیستم دولتی کسب نمیکند. منظور این است که خودش را در یک شغل و یا حرفه با معیارهای ساختاری هماهنگ نمیکند و به جای این معیارها تاثیر مثبت فردی و اجتماعی خودش را ملاک موفقیت میداند.
شاید کسی بگوید این حرفها ایدهآلهایی دست نایافتنی است. در پاسخ خواهم گفت دست نیافتن و تلاش برای رسیدن به مبنایی برای زیستن در آزادی و آزادگی بسیار لذت بخشتر و مفیدتر از زندگی پر از نگرانی و رقابت است. بهتر از زندگی برای کسب رتبهِ مالی و هماهنگ شدن با ارزشهای واهی دولتهاست; زندگی که حالت نرمالش افسردگی و یاس است.
پس به گمانم رهایی از احساساتی که در ابتدا شرح دادم هم سهل است و هم ممتنع. سهل است چون برگشت به همان چیزی است که طبیعتِ آدمی است یعنی رهایی و آزادی و ممتنع است چون نیازمند کنار زدن پردههایی است که ذهن ما را پوشاندهاند. این کار در یک جمله زیستن برای خود است فارغ از آینه زنگار گرفتهای که خانواده، جامعه و ساختار سیاسی مقابل ما گرفته است.