بدنم سنگین و بیقرار است. خیلی کم و آنهم بیقرار و آشفته میخوابم. انرژی زیادی برای کار کردن ندارم و تصور میکنم که ذهنم کند شده. همیشه مردد هستم و نمیدانم کی این تردیدها به پایان میرسد. گاهی میاندیشم خودم دست به کار شوم و نقطه پایانی بر تمام این دلشورهها و ناکامیها بگذارم.
ممکن است روزی بیاید که اتفاق بدی بیافتد، همان پیشامدی که همیشه از آن هراس دارم و در نتیجه کنترل خودم را از دست بدهم. هم اکنون، پیشامدهای خوب هم مرا آرام نمیکند و غم و اندوه شدیدی بر من غالب شده.
گاهی دچار وحشتی بیحد و حصر میشوم، گاهی از قرار گرفتن در محیطهای باز و شلوغ دچار هراس و وحشت میشوم، از موقعیتهای اجتماعی ناشناخته میترسم، فکرهایی دائم به سراغم میآیند و مرا رها نمیکنند، میترسم عزیزانم را از دست بدهم، گاهی قدرت تکلم را از دست میدهم و مقابل بعضی افراد گنگ میشوم و هر چقدر تلاش میکنم کلمات از زبانم بیرون نمیآید.
این مشکلات را پیش هر روانشناسی ببرم، مرا افسرده میخواند و نیازمند جلسات مشاوره و یک سری قرص و دارو. چون به گمان وی این علائم نشان از اختلالات روانیِ مختلف است. هر کدام از این اختلالها نامی در روانشناسی دارد و درمان پیشنهادی مشخص.
اما باید به خاطر داشته باشم که نگاهِ روانشناسیِ کلاسیک با نگاه انسانشناسانه، فلسفی و حتی روانشناسیِ بدنمند (Embodied Cognition) متفاوت است. در نگاه «انسان شناسانه» هر فرد، عضوی از یک جامعه است که در زمینه و زمانه خاصی زیست میکند و احوالاتش تنیده در شرایط همین اجتماع است. همه چیز را از اجتماع میآموزد از جمله اینکه چطور سخن بگوید، چه دیدی به درونیاتِ خود داشته باشد، چطور ذهنتیش را از جهان شکل دهد و حتی چطور افسرده شود.
در نگاه «فلسفی» انسان بودن تا حد زیادی فارغ از زمینه و زمانه تاریخی است، بلکه انسان بودن شرایطی است ناشی از داشتنِ نوع خاصی از قوه شناخت ویژه انسان است. همین قوه شناخت است که انسان را در هر جغرافیا و یا زمانهای تعریف میکند. انسانی که میتواند سخن بگوید، استدلال کند، مسائل وجودی برایش ایجاد میشود و به این مسائل میاندیشد. انسانی که برایش مسائل اخلاقی پیش میآید و باید برای آنها راه حل بیابد. در دیدگاه فلسفی، مسائلِ بشری همیشه یکسان بودهاند و تا حد زیادی فارغ از دوره تاریخی. در این دیدگاه، افسردگی بیشتر حاصل جدایی «اراده» از «کنش» است. انسان وقتی بخواهد و نتواند دچار حالتِ پژمردهگی و اندوه میشود.
در نگاه روانشناختی بدنمند (Embodied Cognition) تمرکز بر «تنانه» بودن یا «بدنمند» بودن انسان است. تاکید بر این است که درک ما از دنیا اساسا به واسطه «بدنمندی» ماست. به این دلیل که ما در دایره جغرافیایی خاص و در برههای خاص از گردش زمین به دور خورشید قرار گرفتهایم، زمان و مکان برای ما شکل گرفته است. از اینرو، افسردگی شامل سنگین شدن بدن، کم انرژی شدن بدن و درهم رفتگی بدنی است. همچنین شامل ترشح هورمونهایی است که نوعی از داغی و ترس را در بدن ما ایجاد میکنند.
به گمان من، افسردگی پدیدهای «طبیعی و انسانی» است. نمیتوانم افسردگی را هر نوعی از اختلال روانی و یا بدنی تصور کنم. از اینرو، بسیار عادی است که افراد «دچار» شوند، دچار حالاتی متفاوت از جمله شادی زودگذر و یا نسبتا ماندگار، غم و اندوه موقت و یا نسبتا ماندگار. پدیدهها و رویدادهایِ بسیاری در زندگی شخصی و اجتماعی پیش میآید که هر کدام از این حالتها را در سطوح مختلف در ما ظاهر میکنند. عدهای از افراد «پذیرای» این حالات هستند و عدهای بلافاصله در پی «انکار» هر حالتِ نامطلوب.
حالتِ مطلوبِ «بودن و زیستن» چیست؟ آیا فقط شادی و خوشی است؟ آیا انسان باید همیشه در حالت امنیت و آرامش باشد؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ از طرف دیگر باید پرسید حالتِ غم و اندوه تا چه حد قابل تحمل است؟ اگر چنین حالتی گذرا نباشد و به حالتی وخیم و ماندگار تبدیل شود چه باید کرد؟
حتما مشاورانِ روانشناس و روانپزشکان میتوانند در رفع حالات نامطلوب کمک شایستهای کنند. اما این را نباید فراموش کرد که افسردگی و غم و اندوه بخشی از زندگی است. بخشی جدایی ناپذیر از حالتِ بودن ما (در دیدگاه فلسفی) و همچنین ناشی از این مساله است که ما انسان هستیم (در دیدگاه انسان شناسانه)، پس دچار چنین حالات مختلف میشویم چون بدنمند (روانشناسی بدنمند) هستیم.
نظر شخصی من این است که در زمینه افسردگی «پذیرا بودن» بهتر از «انکارکردن» است. کسی که پذیرای احوالات روحی خویش است به جای مقابله با خود و ایستادن مقابل آنچه طبیعی است، نحوه زیستن (بودن) خویش را در آغوش میکشد. پذیرا بودن یعنی اینکه افسردگی و غم و اندوه بخشی از من است; بخشی که نمیتوانم و نباید انکار کنم. قرار نیست بارِ این حالت را من به تنهایی بکشم! زیرا در ایجاد شدنِ این شرایط مجموعهای از عوامل انسانی و طبیعی نقش داشتهاند. جغرافیا، برهه تاریخی، جامعه و «من»، این احوالات را ایجاد کرده است. افسردگی بیش از آنکه روحی، عمیق یا ذهنی باشد یک مساله تنانه و بدنی است. این مساله بیش از آنکه یک حالت دائمی باشد یک حالت گذرا است. این حالت برای هر کسی پیش میآید که زندگیش برای وی «مساله» است، یعنی تلاش میکند زندگیش را سامان دهد اما به هر دلیلی سامان نمیپذیرد. نباید فراموش کرد که زندگی سامان ناپذیر است و در مقابل خواست و اراده ما مقاومت میکند. ما تنها میتوانیم سامانی موقت، آنهم در بخشهایی بسیار شخصی و تحت کنترلِ خودمان به زندگی ببخشیم. هر تلاش اضافی و یا توقع زیادی برای سامان دادن به زندگی، ما را دچار آشوب و دلهره میکند. از سوی دیگر همراهی با جریان زندگی و همسو شدن با احوالاتِ بدنی، ما را به سمت همزیستی با نابسامانی زندگی پیش میبرد. به خاطر داشته باشیم که زیستن امری سامان ناپذیر است.
گلایهِ بیش از اندازه و رومانتیک کردن داستانِ زندگی یعنی فهم نادرست از آن. مقاومت بیش از اندازه و ایستادنِ سرسختانه مقابل زندگی نیز ناشی از فهم نادرست آن است. بلکه فهم درست، همراه شدن با نابسامانی و ذاتِ متعارض زندگی است. زندگی پر از تعارضاتی است که قرار نیست ما آنها را حل کنیم بلکه نیاز است با این تعارضات و تخالفها همزیستی و همباشی کنیم.