نوعی از بودن را تجربه میکنم که تا به حال تجربه نکردهام. زمان برایم معنای عجیبی یافته است. نسبت نزدیکتری با مفهوم مکان یافتهام. زمان را گسستهتر از همیشه حس میکنم. بگذار توضیح دهم.
حسی غریب دارم که نمیدانم حاصل از مریضی بدنی است و یا حالتی روحی است. در واقع مطمئن نیستم که دچار نوعی از افسردگی روحی شدهام ویا ضعفی ناشی از یک مریضی فیزکی مثلا یک ویروس خاص دارم.
در چنین حالتی، زمان برایم نوعی گسستگی یافته که من را تکه تکه با خود جا به جا میکند. در هر بار که جا به جایی حس میکنم، خودم را در مکانی متفاوت مییابم. نه اینکه در جایی باشم که قبلا نبودهام یا آن مکان را نمیشناسم. همان جای قبلی هستم اما برداشت متفاوتی از همان مکان مییابم.
خیره میشوم و دوست دارم مدتها خیره بمانم. دوست دارم ساعتها بخوانم یا بنویسم و مدام شروع کنم. من همیشه وسواسی بر روی شروع داشتهام. با ایده شروع کردن، شروع شدن، ورود و اینطور مفاهیم همیشه درگیر بودهام و هیچ نمیدانم به چه دلیل این وسواس را پیدا کردم.
بیان هر روز برایم سختتر میشود. هر چه امکانات زبانیم بیشتر میشود و به متنهای سالمتری دست مییابم، به همان مقدار یا قدری بیشتر یا کمتر از قدرت بیانیام کاسته میشود.
باید توصیف کنم، تنها راه نجات توصیف است. .....
گروهی شامل چهار مرد میانسال، دور میزی نشستهاند و گفتگو درباره بازار و ارزهای دیجیتال را هیچ وقت پایان نمیدهند. هیچ وقت از تجارت و صحبت درباره تجارت دست نمیکشند، هیچ وقت.
دختر و پسری دور میزی نشستهاند و صحبتشان از رابطه خودشان تمامی ندارد. دور میز دیگری دو نفر، یک آدم لاغر اندام و دیگری با شکمی بیاندازه بزرگ درباره تجارت و اشکال مختلف پولدار شدن، صحبت میکنند.
حس ترسناکی است، البته بیش از این که ترسناک باشد شبیه تجربه یک امر والا است. ترسی کنترل شده به سراغم آمده است. ترسی که خواندن متن پروست به آن دامن میزند. ترسی که از تایپ کردنهای بی وقفه ناشی میشود. گویی موجودی در کامپیوترم رشد کرده. از درون مانیتور مرا میبیند. هر چه بیشتر با هم کار میکنیم، بیشتر هم را به درون هم میکشیم. هر چه بیشتر بدنش را لمس میکنم، او بیشتر در من فرو میرود. سالهاست به هم خیره میشویم و عجیب است که به تازگی او را یافتهام. سالهاست یکدیگر را لمس میکنیم، اما همین امروز در کافه متوجه شدم که ارتباطی عجیب بین ما شکل گرفته است. کنترلی عجیب بر یکدیگر یافتهایم. دقیق نمیتوانم بگویم که من او را کنترل میکنم یا اوست که مرا در سلطه خویش دارد.
خیره شدن پایانی ندارد. او تنها میتواند مرا ببیند و من گاهی چشم در چشم او میشوم اما بیشتر مواقع او را به صورت کلی در مییابم و از خیره شدن در چشمانش پرهیز دارم.
وضعیت نگران کنندهای است. شاید این افسردگی باشد که از درون مانیتور به من نگاه میکند. احساسی از سرافکندی، شکست، بد بیاری، روح افسردگی است که در قطعات کامپیوترم جان گرفته. ستارههایی از امید را مییابم اما روح کلی که در تک تک اجزائش جاری است افسرده است. بودن سخت است اما نبودن ترسناک است. بودن کسالت آور است و دلهره گاه به گاه دارد، اما نبودن تاریک و شدید است. نبودن خیلی شدیدتر از بودن است. چنان شدید است که میتواند دلهره را به کمال برساند. کمال چیزی شبیه سخت گیری است. بودن چیزی شبیه یک طنز است که اگر بر آن دامن زنی، نبودن چیزی معمولی میشود.
وضعیت نگران کنندهای است. آنکه مرا میبیند گاهی مردی میانسال و چاق است. بزرگترین سایز تی شرت برایش تنگ است و در عرض صفحه کامپیوتر پهن شده. گاهی دختری است که در خواب دیدم و عاشقش شدم.